"حلقه ی ازدواج"
نزدیک یک ساعت نشست و بعد بلند شد که برود .
به سمتش رفتم و سلام کردم . خیلی محترمانه جوابم را داد و در نگاهم خیره شد .
نگاهش کردم و برای اینکه با او هم کلام شوم لبخندی زدم و گفتم : معمولا من اکثر پنجشنبه ها به اینجا می آیم و در بیشتر روزهایی که آمده ام شما را هم اینجا می بینم .
دستی به موهایش کشید و در حالی که نگاهم می کرد ، گفت :
برای اینکه بهتر و راحتر بتوانیم صحبت کنیم بنظرم اگر بنشینیم بهتر است .
سرم را به علامت تایید تکان دادم و هر دو در کنار قبری که او پنجشنبه ها به آنجا می آمد ، نشستیم .
بعد در حالی که در نگاه هم خیره شده بودیم ، حرفهایش را ادامه داد و گفت :
سی سال پیش من و کسی که در این قبر خوابیده است ، ازدواج کردیم و با اینکه خیلی همدیگر را می خواستیم ولی خانواده ی او با ازدواج ما مخالفت می کردند و دلیل آنها هم این بود که من مرد زندگی و خانواده نیستم و ......
نگاهش کردم و از اینکه او را به یاد خاطراتش انداخته بودم ، ادامه ی حرف زدن را از او گرفتم و گفتم : خیلی باید ببخشید که شما را به یاد گذشته و خاطره هایت انداختم .خندید و گفت :
خیلی وقت بود که احساس می کردم باید این حرفها را بیرون بریزم و خودم را از این همه فکر وخیال و خاطره که روی هم انباشته کرده ام ، بیرون بریزم .
و ادامه داد و گفت :
من در جوانی زیاد به زندگی و خانواده اهمیت نمی دادم و بیشتر وقتم را با دوستانم و با گشت و گذر می گذراندم .
تا اینکه خانواده ی "پریسا"در نزدیکی خانه ی ما ساکن شدند و چون پدر او و پدر من از قبل بادهم آشنایی داشتند آنها معنولا بیشتر وقتشان را با خانواده ی ما می گذراندند و این رفت و آمدها باعث شد که من نه یک دل و هزار دل عاشق و دیوانه ی پریسا شوم و با اینکه او هم به ازدواج با من راضی بود ولی خانواده اش به خاطر پرس و جوها و سابقه ای که از من داشتند با این ازدواج مخالف بودند .
پریسا هم مثل من با ازدواج با من راضی بود و به خاطر من تمام تلاشش را کرد و حتی روبروی خانواده اش ایستاد و مرا تایید کرد .
این مسئله حدود یک سال طول کشید و در طول این یک سال من دست از رفیق بازی و گشت و گذر برداشتم و به سمت کار و تلاش و زندگی رفتم و حتی سیکار کشیدنم را هم کنار گذاشتم .
و با این شرایط خانواده ی پریسا به ازدواج من و او رضایت دادند و ما یک زندگی ساده و عاشقانه را با هم شروع کردیم و روزی که پریسا حلقه ی ازدواج را به انگشتم می گذاشت در حضور تمام فامیل قول دادم و گفتم : من فقط یک بار عاشق شدم و این حلقه را به عنوان مدرک عشق تا روزی که زنده هستم ، نگه می دارم .
روزها گذشت و من و پریسا روزهای خوبی داشتیم و دو تا دختر و یک پسر هم به جمع خانواده ی ما اضافه شد تا اینکه آن اتفاق لعنتی پیش آمد و یک شب که از شهر دیگری به شهر خودمان برمی گشتیم با یک ماشین سنگین تصادف کردیم و پریسا برای همیشه رفت و من و سه فرزندم را تنها گذاشت .
بعد از کوچ پریسا ، من روحیه ام را از دست دادم و شرایط و حال و روزم خیلی خراب شد ولی با کمک یک روانشناس و قرص و دارو و کمک فرزندانم به زندگی برگشتم و شرایط روحی و روانی خودم را به دست آوردم و مثل روزهای گذشته شدم .
در آن شرایط و به خاطر وضعیت زندگی و روحیه ام ، خانواده ی خودم و پریسا و حتی بچه هایم و دکتر روانشناس به من گفتند که باید به فکر زندگی جدیدی باشم ولی برای من دنیای بدون پریسا هیچ معنی و مفهومی نداشت و برای اولین و آخرین بار به همه ی آنها گفتم که برای من همه چیز تمام شده و من خودم برای بچه هایم هم پدر هستم و هم مادر و احتیاج به کس دیگری نیست .
و با این حرفها از آن موقع به بعد دیگر کسی به خودش جرات حرف زدن در مورد این چیزها را نداد و من و بچه هایم به زندگی و شرایط آرمانی خود برگشتیم و به خودم قول دادم که پریسا را همیشه و در همه حال داشته باشم و به یاد روزهای خوش بادهم بودنمان حلقه ی ازدواج را برای همیشه به دستم بزنم و آن را از خودم دور نکنم ."
حرفهایش که تمام شد او را در آغوش گرفتم و به او گفتم : خیلی خوشبختم که با یک مرد رندگی ودخانواده آشنا شده ام .
نگاهی به دور و بر کردیم که همه جا تاریک شده بود و به جز ما دو نفر هیچ کس در آنجا نبود .
از او خداحافظی کردم و در حالی که هنوز هم در ذهنم صدای حرفهایش را مرور می کردم راه خانه را در پیش گرفتم و رفتم .
پایان
صابر خوشبین صفت
اهواز :7تیر 1397