شعر نیما _ سبک نیما
نیما چهارده سال سن داشت. عاشق شعر به سبک نیما یوشیج.
چندتایی شعر سروده بود که یک روز حال و هوای مادر با شنیدن شعرهایش عوض شد. حال و روز دو تا داداش دیگر هم. ولی بابا قضیهاش فرق میکرد. مگر توی خانه پیدایش میشد که بخواهد حال و روزش با شعرهای نیماییِ نیما عوض شود.
یا سر پروژه آپارتمان سازیاش بود یا توی شرکتش!صدبار مادر گفت:
-مگه نمیبینی دستور دادن از خونه خارج نشید؟! مگه نمیبینی ویروس کرونا داره روزی صد تا آدم می¬کشه؟ چرا توی خونه بند نمی¬شی پس؟
کو گوش شنوا؟ بابا کار خودش را میکرد. اما مثل قبل که تا دیر وقت بیرون میماند این چند روزِ وحشتناک کرونایی زودتر خانه میآمد. توی دوازدهمین روز کرونایی، نیما با دیدن بابا که از شرکت برمیگشت، فوری یقهاش را چسبید و شروع کرد به خواندن شعر!..
روزهای سخت
روزهای مرگ!
چیز بدی نیست مرگ
چیز عجیبی است
چیزی که نمیدانند
با چه قیافهای
چه روزی
دستگیره درِ اتاق ما را فشار خواهد داد!
بابا، با شنیدن شعر نیما بدجور رفت توی فکر. دو قطره اشک نشست کنج دو چشمش. لبخند روی لبهای نیما نشست و پرسید:
- شعرم بد بود؟
بابا انگشت نشانه را روي گوشه چشم راست سُر داد و گفت:
- نه... خیلی هم عالی بود پسر!
مادر با توپ پُر پرید وسط و گفت:
- چرا دستاتو به چشمت میمالی مرد! می¬خوای کرونا بگیری؟!
...........................
داستان هشتم از كتاب: "تق! تق! تق!... كرونا هستم!"
نوشته حسن ايماني
مجموعه اي از داستان هاي كوتاه واقعي عصر شيوع ويروس كرونا در جهان
(اولين كتاب داستاني درباره كرونا در جهان)
قابل فروش در ايران: سايت ديجي كالا
قابل فروش در جهان: سايت آمازون آمريكا (به زبان انگليسي)