تو دیگه مرد شدی!
تو دیگه مرد شدی!
روز سهشنبه توی بازارچه دستفروشهای شهر لیما _ پایتخت پرو_ هیچ مردی دیده نمیشد. همه فروشندهها و خریدارها زن بودند! در این میان پسربچهای که یک کلاه بزرگ حصیری به سر داشت و یازده، دوازده ساله به نظر میرسید توجه دو مأمور پلیس شهر را به خود جلب کرد. آنها خود را به پسربچه رساندند. یکی از پلیسها باطومش را روی دست چرخاند و پرسید:
- چی داری میفروشی؟
پسربچه جواب داد:
- لباس بچه گانه! زیرپوش، شورت، کلاه...
پلیس اول با باطومش زد زیر چهارچرخ پسربچه و گفت:
- مگه نشنیدی امروز روز زنهاست؟!
پسربچه خندهاش گرفت. پلیس دوم یک دفتر جیبی و یک خودکار از جیبش درآورد و پرسید:
- اسمت رو بگو یادداشت کنم.
پسربچه کلاهش را روی سر جابجا کرد و گفت:
- پدرو گارسیا. پسر خوان گارسیا پرز...
پلیس اول خندید و گفت:
- عجب! تو رو شناختم. پسر همون مردی هستی که زنش رو تو تصادف از دست داد.
پسربچه سرش را زیر کلاه پنهان کرد. گفتگوی دو پلیس و پسربچه توجه خیلی از رهگذرهای زن را به خود جلب کرد و باعث شد خیل عظیمی از آنها یک حلقه بزرگ دور پلیسها و پسربچه تشکیل دهند. پلیس اول ادامه داد:
- تو حق نداری امروز کاسبی کنی. امروز سهشنبه ست. روز زنها نه مردها! فوری جمع کن! نمیبینی مگه به خاطر ویروس کرونا قانون گذاشتیم؟ روی تابلوی بازارچه نوشته مردها دوشنبهها، چهارشنبهها و جمعهها بیان بیرون... نخوندیش مگه؟
یکی از زنها که انگار پسربچه را میشناخت جلو آمد و به پلیس دوم گفت:
- این یه پسربچه ست. هنوز مرد نشده که دارید جلو شو میگیرید! کجای قانون نوشته پسربچهها جزو مردها هستن؟!
پلیس دوم سکوت کرد. پلیس اول دوباره باطومش را زد زیر چهارچرخ و گفت:
- این پسربچه هم جزو مردهاست. سریع باید بساطشو جمع کنه! وگرنه بازداشت میشه!
یکی از زنهای مسنتر خود را به پسربچه رساند و پرسید:
- تو چند سال داری پسر جون؟
پسربچه کلاه را از روی سرش برداشت و گفت:
- دوازده سال. ولی بابام میگه تو دیگه مرد شدی!
پلیس اول با شنیدن این حرف خندهاش گرفت و گفت:
- دیدی خودش اعتراف کرد. حالا دیگه باید برگرده خونه!
داستان شانزدهم از كتاب: "تق! تق! تق!... كرونا هستم!"
نوشته حسن ايماني
مجموعه اي از داستان هاي كوتاه واقعي عصر شيوع ويروس كرونا در جهان
(اولين كتاب داستاني درباره كرونا در جهان)
قابل فروش در ايران: سايت ديجي كالا
قابل فروش در جهان: سايت آمازون آمريكا (به زبان انگليسي)
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: روز سهشنبه توی بازارچه دستفروشهای شهر لیما _ پایتخت پرو_ هیچ مردی دیده نمیشد. همه فروشندهها و خریدارها زن بودند! در این میان پسربچهای که یک کلاه بزرگ حصیری به سر داشت و یازده، دوازده ساله به نظر میرسید توجه دو مأمور پلیس شهر را به خود جلب کرد. آنها خود را به پسربچه رساندند. یکی از پلیسها باطومش را روی دست چرخاند و پرسید:
- چی داری میفروشی؟
پسربچه جواب داد:
- لباس بچه گانه! زیرپوش، شورت، کلاه...
پلیس اول با باطومش زد زیر چهارچرخ پسربچه و گفت:
- مگه نشنیدی امروز روز زنهاست؟!
پسربچه خندهاش گرفت. پلیس دوم یک دفتر جیبی و یک خودکار از جیبش درآورد و پرسید:
- اسمت رو بگو یادداشت کنم.
پسربچه کلاهش را روی سر جابجا کرد و گفت:
- پدرو گارسیا. پسر خوان گارسیا پرز...
پلیس اول خندید و گفت:
- عجب! تو رو شناختم. پسر همون مردی هستی که زنش رو تو تصادف از دست داد.
پسربچه سرش را زیر کلاه پنهان کرد. گفتگوی دو پلیس و پسربچه توجه خیلی از رهگذرهای زن را به خود جلب کرد و باعث شد خیل عظیمی از آنها یک حلقه بزرگ دور پلیسها و پسربچه تشکیل دهند. پلیس اول ادامه داد:
- تو حق نداری امروز کاسبی کنی. امروز سهشنبه ست. روز زنها نه مردها! فوری جمع کن! نمیبینی مگه به خاطر ویروس کرونا قانون گذاشتیم؟ روی تابلوی بازارچه نوشته مردها دوشنبهها، چهارشنبهها و جمعهها بیان بیرون... نخوندیش مگه؟
یکی از زنها که انگار پسربچه را میشناخت جلو آمد و به پلیس دوم گفت:
- این یه پسربچه ست. هنوز مرد نشده که دارید جلو شو میگیرید! کجای قانون نوشته پسربچهها جزو مردها هستن؟!
پلیس دوم سکوت کرد. پلیس اول دوباره باطومش را زد زیر چهارچرخ و گفت:
- این پسربچه هم جزو مردهاست. سریع باید بساطشو جمع کنه! وگرنه بازداشت میشه!
یکی از زنهای مسنتر خود را به پسربچه رساند و پرسید:
- تو چند سال داری پسر جون؟
پسربچه کلاه را از روی سرش برداشت و گفت:
- دوازده سال. ولی بابام میگه تو دیگه مرد شدی!
پلیس اول با شنیدن این حرف خندهاش گرفت و گفت:
- دیدی خودش اعتراف کرد. حالا دیگه باید برگرده خونه!
داستان شانزدهم از كتاب: "تق! تق! تق!... كرونا هستم!"
نوشته حسن ايماني
مجموعه اي از داستان هاي كوتاه واقعي عصر شيوع ويروس كرونا در جهان
(اولين كتاب داستاني درباره كرونا در جهان)
قابل فروش در ايران: سايت ديجي كالا
قابل فروش در جهان: سايت آمازون آمريكا (به زبان انگليسي)