جنگ با یک دانه کبریت شروع می شود
جنگ با یک دانه کبریت شروع می شود
هر اندازه به مغزم فشار می آورم چیزی قبل از سه سالگی یادم نمی آید. آنهم مربوط می شود به مسایل خصوصی خانواده که آرامش را دستخوش آشوب کرده بود. بزرگتر که شدم به شوخی می گفتم، جنگ پدر مادر از آنجا شروع می شود که پدر می گوید:« کبریت روشن سوخته خاموش شده.»
مادر می گوید:« هنوز روشن نشده، می شود با آن خانه ای را به آتش کشید!.»
بحث ساده کبریت ختم به یک جنگ حسابی میشد و بعد هم مدت ها با هم قهر می کردند تا مهمانی بیاید و آن دو در معذورات قرار بگیرند و مدتی آشتی و بعد روز از نو...
خواستگار بزرگترین دختر خانواده هشت نفرۀ ما در این زمان که دو دختر و چهار پسر بودیم، نوه آژدان، خان بزرگ و کدخدای روستا، منوچهرخان بود.
خانواده پدری، بخصوص پدرم، گرچه به ظاهر اختلافی با خان و خانزاده نداشتند، اما از درون چیزی قلقلک شان می داد اگر فرصتی دست میداد و قدرتی به دست می آوردند، انتقام نیاکان ستم دیده خود را از آنها می گرفتند با توجه به اینکه زمان عوض شده بود یال و کوپال خان دست خوش حوادث روزگار شده و ریخته بود.
از قضا منوچهر خان نه تنها عاشق، بلکه کشته مرده معصومه خانم دختر مشهدی اسماعیل، که درحین کشاورزی، مغازه داری هم می کرد شده بود.
مغازه را نمی شد به خاطر عاشق کشته مرده ای که به بهانه دیدن معشوقه، روزی چند بار برای خرید می آمد بست. اما می شد معشوقه را به بند کشید و کاری کرد که پدر لیلی، با لیلی کرد...!.
اهل خانه سرتا پا چشم شده بودند مبادا غفلت کنند و آن دو، نظری به هم بیندازند و دلی هوا بدهند.
دلیل را تشخیص نمی دادم، تازه یک برادر نوزاد هم داشتیم که با مادرم غیب شان زده بود. فقط این را متوجه بودم که مدتی ست خانه، بی مادر شده است!.
از قرار معلوم، خانواده پدری، دختر به منوچهرخان نمی دهند ولی مادر سرلج افتاده می گوید:« باید دخترم با خانواده خان بزرگ وصلت کند، چون شایستگی و لیاقت شاه نشینی را دارد.»
برف سنگینی باریده همه جا سفید پوش شده بود. درختِ بِه، در گوشه حیاط از همه زیباتر شده بود. با برگهای پهن سبز و میوه درشت پاییزی، تا نزدیکی های زمین سرخم کرده بود مثل اینکه می خواهد به پای عروس بِه نثار کند.
بقیه درختها چند برگ خشکیده داشتند که از تاراج خزان در امان مانده بودند. بر شاخه های عریان، به اندازه چند انگشت برف نشسته بود.
دو نفر هنرمند، با حرارت تمام ساز و دُهُل می زدند و با صدای آن، مقاومت برف ها بر روی شاخه ها در هم می شکست و بر سر و روی افراد جوانی می ریخت که در حیاط جمع شده بودند. عده ای برای رقص و عده ای برای تماشا.
جوانان روستا دست ها را در هم قلاب کرده به شکل دایره یک گام به جلو، یک گام به عقب، و بازهم یگ گام به جلو بر می داشتند. رقص با ریتم منظمی ادامه داشت.
نفر جلودار، دستمال رنگی را در هوا تکان می داد و بقیه را با حرکات موزون به دنبال خود می کشید.
دریک شب برفی و سرد پاییزی، معصومه خانم و منوچهر خان به خانه بخت می رفتند. رقص و پایکوبی تا نزدیکی های صبح ادامه داشت اما من وسط های مراسم عروسی، نمی دانم در آغوش چه کسی خواب رفته بودم. فقط این را مطمئن هستم در آغوش مادرم نبودم چون، سرش به مهمان ها گرم بود. بعد هم نفهمیدم داماد سیب و انار بر سرعروس زد یا نه...؟