
يك بوس كوچولو
تمام بچه هاي اش دور تا دورش نشسته بودند و گريه ميكردند.
چشم هاي خشك و بيجان "كال" اش را روي بچه ها چرخاند و با نفس هاي بريده و ناتمام،چند كلمه حرف زد.
....
داشت راحت ميشد و بعد از هشتاد و سه سال با يتيمي بزرگ شدن و چهل و هفت سال ،به تنهايي بچه هاي بزرگ اش را بزرگ كردن،ميتوانست براي ابد ،راحت بخوابد....
"شيرم حلالتان"......
آخرين جمله اي بود كه به بچه هاي اش گفت...
مرگ واسه اونايي كه وجدان آسوده اي دارن مث يه "بوس كوچولو ميمونه"....
*براي مادر بزرگم كه ديگر نيست.
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: چشم هاي خشك و بيجان "كال" اش را روي بچه ها چرخاند و با نفس هاي بريده و ناتمام،چند كلمه حرف زد.
....
داشت راحت ميشد و بعد از هشتاد و سه سال با يتيمي بزرگ شدن و چهل و هفت سال ،به تنهايي بچه هاي بزرگ اش را بزرگ كردن،ميتوانست براي ابد ،راحت بخوابد....
"شيرم حلالتان"......
آخرين جمله اي بود كه به بچه هاي اش گفت...
مرگ واسه اونايي كه وجدان آسوده اي دارن مث يه "بوس كوچولو ميمونه"....
*براي مادر بزرگم كه ديگر نيست.
این داستان را خواندند (اعضا)
عباس عابد (2/11/1390),سعید پرمشکانی زاده (2/11/1390),احسان مرادی (3/11/1390),سيد ميثم رمضاني (3/11/1390),ابوالحسن اکبری (3/11/1390),طیبه اجدانی فیض اباد (4/11/1390),شهرزاد مهرآبادی (6/11/1390),کلثوم یوسفی (11/11/1390),محمد يونس (14/4/1391),طه طهمورث (18/4/1391),