من و جیمز
در اداره محل کارم که یک مرکز درمانی ست نشسته بودم
که پیرمردی مراجعه کرد
به ظاهرش نگاه کردم
اندامی لاغر ولی متناسب، لباس های تمیز و اتو کرده، ریش شش تیغ و حرکات و گفتاری
منظم و مرتب داشت.
بنا به مقررات اداری برای انجام کار وی
می بایست از ایشان شرح حال
میگرفتم.
تا پرسیدم شغلتان چیست
بلافاصله انگار منتظر فرصتی بود
گفت من در شرکت نفت با انگلیسی ها کار میکردم،
با جیمز...
من و جیمز همکاری خوبی داشتیم.
بله من و جیمز رفتیم اکتشاف نفت، من جیمز رفتیم افتتاح پالایشگاه.. من و جیمز رفتیم بازدید دکل.. من و جیمز..
من و جیمز
من و جیمز و....
جیمز هیچ کاری بدون مشورت من نمیکرد.
هر تصمیمی میگرفت اول نظر مرا می پرسید.
سالهای سال باهم بودیم و هردو از هم چیزهای زیادی یاد گرفتیم.
من هنوز مانده بودم شغل وی را چه بنویسم
ولی وقتی به ظاهر آراسته وی که نگاه میکردم
سعی میکردم حرفش را قطع نکرده و بگذارم خودش از افتخارات و عملکردش بگوید
چه بسا کاشف چیزی یا مخترع باشد.
پس گوش دادم
پیرمرد آهی کشید و ادامه داد:
باور نمیکنی
یک روز که خانواده جیمز از لندن آمده بودند
او مرا به خانواده اش معرفی کرد
و مادرش گفت از من تشکر کرد که مواظب پسرش بوده ام.
خواهر جیمز وقتی از در خارج می شد
رو به جیمز کرد و گفت :
تبریک میگم جیمز،
واقعا نوکر خوبی داری...!!
پیرمرد ساکت شد
ولی گفتگوی درونی من شروع شد
به زندگی خودم فکر کردم
چهل سال عمر کرده ام
و هنوز به هدف و آرمان مهم یا حتی برنامه مشخص زندگی فکر نکرده ام.
در تمامی عمر بدنبال
چیزهایی بی ارزش و کوچک بوده ام
که حتی اگر بدستشان می آوردم
نه سودی داشتند نه دوامی نه آینده ای.
یاد مطلب مانا نیستانی بنام سلام سوسیس افتادم
که در شرق خوانده بودم
میگفت
تمام عمر مانند مورچهخوار بدنبال
مورچه ای بودم
که اگرهم آن را میگرفت و می خورد
سیرش نمی کرد.
نمیدانم من وقتی به سن آن پیرمرد
رسیدم
آیا کار مهمی انجام داده ام و یا من هم
باید به نوکری جیمز افتخار کنم.