عشق اول و آخر
در زندگی زخمهایی هست که روح آدم را آهسته و در انزوا میخورد...
از نظر هدایت برجسته ترین نشانه های ماندگار زندگی ، زخمهایی هستند که به لطف میزان زجری که به ما می دهند به یاد می مانند ،
من اما معتقدم
در زندگی لحظاتی هستند
که مانند تصویری کوتاه زندگی مارا مانند
یک آلبوم شکل می دهند.
اولین روز مدرسه ،اولین کیف و کفش مدرسه ،بوی اسفند دم مینی بوس اعزام به جبهه ،بوق کاروان عروسی ،پرچم سبز حجاج ،دست نوازش مادر ،بوی اسکناس نو عیدی ،گریه نوزاد ،
بازی فوتبال با توپ پلاستیکی دولایه در زمین خاکی و جوجه گنجشکی که از آشیانه روی زمین افتاده و جیک جیک میکند.
تمام اینها در ذهن من نواری را تشکیل می دهند که شاید برای خواننده بی معنی باشد
ولی خودم با آنها می توانم زندگیم
را توصیف کنم.
اما اولین عشق همیشه سلطان لحظه هاست.
اول نوجوانی بود
شاید دوازده شاید پانزده سال.. به همان قدر که رنگ لبانش به یادم مانده ، سن خودم یادم نیست ،
ولی درست همانگونه که ایرج پزشکزاد در دایی جان ناپلئون نوشت
من هم در بعد از ظهر گرم یک روز تابستان عاشق شدم.
اسمش را نمیگویم
غیر از یادش ،اسمش هم فقط مال من است.
فرض کنید
لیلا...
مادرم سطل ماستی به من داد و. گفت : ببر به خانه همسایه آقای...!
و من که از دور لیلا را دیده بودم و جرأت نزدیک شدن نداشتم
مانند برق در خانه آنها رسیدم و در زدم.
قلبم مانند قلب گنجشکی در مشت ، به شدت می تپید ،
صدای پایی آمد
گلویم خشک شد ،آب دهانم را قورت دادم ،سرفه ای کردم
که دیگر از پشت نگوید :کیه ؟
در آرام باز شد
و لیلا در چارچوب در خانه ظاهر شد
و این لحظه
در زندگی من برای همیشه ثبت شد و
من...
من.. عاشق شدم.
صورت لاغر و سفید ،ابروهای نازک وگونه های برجسته با چشمان سیاهی
که حتی در تاریکی می درخشید،
مژه هایی بلند و سیاه و چندتار مویی که مثل رشته های کریستال روی پیشانی می لغزیدند.
تصور می کردم حرف میزنم و سلام کردم
ولی لبانم لرزشی خفیف کرده و صدایی شبیه خرخر خارج شد ،
بدون حرف هم مرا فهمید ،
به سطل نگاهی کرد و دستش را زیر دستان من گذاشت و به آنها چسباند ،
چیزی از پشت دستم درون رگهایم دوید ،
سطل را رها کردم و او آرام آنرا گرفت ،
حرکتی نکرد،انگار می خواست فرصتی بدهد تا سیر دل نگاهش کنم.
نمیدانم چقدر گذشت
ولی هردو چشم در چشم هم بودیم ،
چیزی بهم گفتیم
نمی دانم ،
مهم هم نیست ،
چشمان درشت سیاه و مژه های سیاهترش ،
از هزاران شعر زیباتر
هنوز در ذهن من است.
هر روز اول پشت سرش تا مدرسه اش می رفتم،فاصله زیادی بین مدرسه ما نبود ،اول او را می رساندم
و بعد به مدرسه می رفتم،
ظهرها هم درب مدرسه منتظر بودم و با فاصله تا خانه اش همراهی میکردم.
گاهی نیم نگاهی به پشت سرش می انداخت نگاهی کرده و لبخندی می زد که سرتاسر وجودم را تا به امروز
آتش می زند.
با لیلا سالها آمدم و رفتم ولی به جز چند بار و خیلی کوتاه و رسمی حرف نزدم.
همیشه نگاهم میکرد و با چشمان سیاه زیبایش تا عمق وجودم را می خواند.
دوم دبیرستان بودم
که سروصدای شادی از خانه لیلا آمد ،
نگران و با عجله بیرون دویدم ،
پسرعموی لیلا از عراق به خواستگاری لیلا آمده بود و از شادی حضار می شد جواب پدرش را حدس زد.
آن شب تا صبح نخوابیدم
اصلا به خانه نرفتم
اصلا یادم نیست چه کردم
و یا کجا بودم
فقط دردی مهلک به یادم می آید
که هنوز هم با یادآوری آن شب
دلم را می فشرد و
بقول
صادق هدایت
در زندگی زخمهایی هست.....!