سست و بیحال نقش بر زمین شدم. جانی در بدن نداشتم. ساتور را برداشت و بر روی سینه ام نشست. خشم در چشمهایش موج می زد. آنقدر عصبانی بود که هیچ تسلطی بر حرکاتش نداشت. با تمام قدرت فریاد زد: "می کشمت" و ساتور را بالای سر برد ...
در یک لحظه از حرکت ایستاد و ساتور در دستش در هوا ثابت ماند. با همان چشمهای خشمگین به من زل زده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. انگار که در جای خود خشک شده بود. کوچکترین حرکتی نداشت ، حتی پلک هم نمی زد. دقت که کردم فهمیدم حتی نفس هم نمی کشد. بهت و حیرت وجودم را فرا گرفت. به اطراف نگاهی انداختم. عقربه های ساعت هم از حرکت ایستاده بودند. خوب دقت کردم. همه چیز از حرکت ایستاده بود.
همانطور که دراز کشیده بودم و او ساتور در دست بر روی سینه ام نشسته بود ، کمی سرم را بلند کردم. آسمان آبی رنگ از پنجره دیده می شد. تکه ابری سفید رنگ در آسمان دیده می شد. چند لحظه درنگ کردم و به آن ابر زل زدم ، اما هیچ حرکتی نداشت. انگار دستی نامرئی آن را در جای خود ثابت نگاه داشته بود. باور کردنی نبود. مکان و زمان از حرکت ایستاده بودند و تنها من می توانستم در همان حال دراز کش سرم را به اطراف بچرخانم و به سایر اجسام و اشیاء که در جای خود میخکوب شده بودند ، نگاه کنم. بهت و حیرت کم کم جای خود را به ترس دادند. ترسی عمیق و از ژرفای وجود.
ناخودآگاه نگاهم به سمت در ورودی خانه چرخید. چیزی در آنجا نبود. اما کمی بعد احساس کردم که همه جا در حال تاریک شدن است. تمام تصاویر کم کم به شکل مات و تیره در می آمدند و انگار که مه غلیظی در حال ورود به فضای خانه بود. تصاویر اطراف رفته رفته تاریک تر و گنگ تر شدند. گویا همه چیز در هاله ای از مه فرو رفت. باز هم به سمت در خانه نگاهی انداختم. دقت کردم. به نظرم رسید پیکری بلند و لاغر در آنجا ایستاده است. قد بلندی داشت و دستهای بسیار کشیده و باریک. سرش پایین بود و چشمانش بسته. هیبت رعب آور و ترسناکی داشت. هیچ شباهتی به انسانهایی که تا کنون دیده بودم نداشت. وحشت وصف ناپذیری وجودم را احاطه کرد و هر آن منتظر اتفاق ناخوشایندی بودم.
ناگهان احساس کردم که سرش را بالا آورد و چشمانش را باز کرد. دو چشم کاملا سفید و نورانی که مانند دو نورافکن قوی می درخشیدند و انسان را مبهوت خود می کردند. با همان چشمها به سمت من نگاه کرد. لحظه ای که نگاه خشکیده من با چشمان سفید رنگ و نورانی او تلاقی کرد ، احساس خفگی به من دست داد. احساس کردم که خون در رگهایم منجمد شد و قلبم از حرکت ایستاد. آن دو چشم رعب آور و کشنده به من می نگریستند. آن دو چشم سرکوبگر و ویران کننده. مسخ شده بودم ...
در یک آن همه چیز به شکل اول در آمد و ساتور با سرعت وصف ناپذیری به سمت صورتم پایین آمد. نا خود آگاه سرم را به سمت راست چرخاندم و تیغه ساتور با صدای مهیبی در کنار گوش چپم به زمین برخورد کرد. کمی تعادلش بر هم خورد و من با تمام قوا پاهایم را از زیر بدنش رها کردم و بر روی سینه اش قرار دادم. باقیمانده نیرویم را به پاهایم سپردم و با قدرتی باور نکردنی او را به سمت عقب هل دادم. او به عقب پرتاب شد و سرش با صدای مهیبی به لبه سنگ اوپن آشپزخانه برخورد کرد. خون به هوا فواره زد و او به زمین افتاد. خونی که از پشت سرش خارج می شد ، کف زمین را سرخ رنگ می کرد و پیش می رفت. با چشمانی که از وحشت دریده شده بود ، به سمت در ورودی ساختمان نگاه می کرد. تمام بدنش از ترس می لرزید و دهانش نیمه باز مانده بود. نگاهش لحظه ای از سمت در برداشته نمی شد. گویا به چشمانی سفید و نورانی خیره شده بود که انسان را مسخ می کرد ...
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: