بازگشت جاودانه
مگرنه اینکه تمام خوشی های کودکانه اش ، به تاوان زیبایی و با ازدواج زودهنگام به یغما رفته بود؟ مگر نه اینکه حسادت شوهر همیشه بدگمان ، بر تن بلورینش داغ ها نهاده بود؟ تن نحیفی که از شهوت خستگی ناپذیر شوهر ، 4 فرزند در دامان 20 ساله اش نهاده بود! و پس از 5 سال بردگی جنسی ، از آن همه زیبایی جز طرحی مبهم از اسکلت انسانی باقی نمانده .
و حالا که مردان رهایش کرده اند؛ در اردوگاه و در سکوت بیابان. مردان گریخته اند و او می داند. جنگ تمام شده و او می داند. بیرون از خیمه ، تلالو زندگیِ دوباره، فریادش می زند. اما او نمی خواهد بشنود. برای او، همه چیز پایان گرفته. همه امیدها و همه آرزوها. به زندگی پشت پا می زند. پس می زند . با زندگی بیگانه شده ، دیگر زندگی نمی خواهد! حتی زندگی آن دنیا را هم نمی خواهد.
در تمام لحظات سخت، حتی در لحظه مرگ فرزندان ، به خدا و به عظمت او و به صدق سعادت آن دنیایی ایمان داشت. اما حالا دیگر رحمت خداوندی مفهومی برایش ندارد. دیگر چیزی برایش باقی نمانده. انگار که طوفانی سهمگین تمامِ آویزه های زندگی را در وجود او منقرض کرده . طوفان ویرانگر، از زمانی آغازیدن گرفت که شیره توحش با خون او درآمیخته شد : حامله شده بود! بی آنکه بداند از کدام شان! تنِ خسته از تاخت و تاز بی وقفه ی مردان، چنان ضعیف شده بود که تاب پذیرای مهمان ناخوانده را نداشت و سرانجام پس از سه ماه ، او را از خویش راند: مهمان از تن مادر جدا شد و بر کاسه مستراح سقوط کرد؛ تکه ایی خونین به شکل یک قلب کوچک که می تپید. که می جنبید. که زنده بود هنوز و زن نشان زندگی را در آن تکه خونین نظاره می کرد. تکه ایی که نیم اش از وجود او بود؛ فرزند! و زندگی ، عزیزتر از فرزند چه می تواند ارزانی کند به زنی؟ تقلای توده تپنده بر کف مستراح ، دست و پا زدن 4 فرزند را به یاد می آورد در لحظه سر بریدن...
در این لحظات پر تنش ؛ بر آن قلب چاک چاک ، بر آن جانی که از کثرت درد و مصیبت کرخت شده بود ، صاعقه ایی فرود آمد و من بر او متجلی شدم ! چنان باشکوه، چنان پرصلابت ، چنان روشن و خیره کننده که زن ، ناگهانی از جای جهید و بدون کمترین تردید، سیفون را کشید تا گردش سیلاب توده خونین را به قعر نیستی فرو ببرد. زن که از مستراح بیرون می رفت ، آگاه بود که عصاره زندگی از میان پاهایش بیرون می زند. قطره به قطره بر زمین می چکد. زندگی دور می شد ، دور و دورتر، و او می دانست. زیرا او گیج صلابت من بود. او مرا کشف کرده بود!
و حالا که جنگ تمام شده و زندگی ایی تازه ، او را به انتظار نشسته،،، زن اما ، تمام وجودش را به پیشگاه من پیشکش کرده است.
اینک بیایید زن را با ایمان تازه اش تنها بگذاریم و برویم به آنسوی زمین.
آنجا که خرد سلطان است . زیر چترِ یک قرن صلح و آرامش و رفاه ، فیلسوفی پشت میز تحریر نشسته . با نگاه خیره و قلمی بی حرکت و ذهنی در تکاپو برای تکمیل جمله ایی ناتمام : « زندگی زیباست . زیرا زندگی...» ولی نمی داند جمله را چگونه ادامه دهد ؟! انگار که طلسمی مانع از تراوش ذهنی و حرکت آزادانه قلم اش شده. چندین ماه است که به ادامه جمله ناتمام فکر می کند اما دریغ از گشایشی. فیلسوف، بیمار است و وقت زیادی برای نوشتن ندارد. پزشکان ، مرگ را بسیار نزدیک، پیش بینی کرده اند و او سرسختانه می خواهد قبل از مرگ نگارش کتاب را تمام کند. انگار که رسالتی نیمه تمام بر وجدانش سنگینی می کند؛ چرا که اصلی ترین وظیفه هر فیلسوف ، ارائه پاسخی محکم به مهم ترین پرسش عصر شان است:«رشد جمعیت کشور بشدت کم شده و آمار خودکشی بالا رفته ! چرا کسی زندگی نمی خواهد؟ »
و او قصد دارد که در آخرین کتاب ، پاسخ خود را بنگارد. ولی نتوانسته بیش از یک جمله بنویسد.ماه هاست که به همه ابعاد زندگی می اندیشد. زندگی خود را بارها مرور کرده. طعم یک به یک لذت هایی که تجربه کرده را دوباره ، ارزیابی می کند تا شاید پاسخ گمشده را در زندگی شخصی خود بیابد:
کودکی شادی را گذرانده با پدر و مادری مهربان. باهوش بوده و تحصیلات را راحت ادامه داده و حالا جزو فیلسوفان درجه یک کشوری است ؛ مشاور دولت . کتاب هایش پرفروش اند. سفرهای زیادی رفته. هیچ وقت هم ازدواج نکرده زیرا بشدت دوستدار تنهایی بوده ! همیشه به هر چه که خواسته ، رسیده ! زیباترین زن ها را تصرف کرده. چهار بار هم عاشق شده و حالا در 60 سالگی ، هیچ شرری از آنهمه احساسات پور شور عاشقانه در خود نمی یابد. آن احساسات زیبا حالا کجایند؟ حتی چهره زن ها را به درستی بخاطر ندارد. هیچ حسرتی از آنها بر دل ندارد. هیچ ردی از هیچکدام شان بر وجود او باقی نمانده! چه خلاء هولناکی! از عشق افسانه های بسیار گفته اند، مردم با شنیدن قصه های عاشقانه مخمور می شوند. عشق می توانست دلیل خوبی برای زیستن باشد. ولی اگر ثمره عشق همین خلاء عظیم است، پس بیش از آنچه که سزاوار است، در موردش اغراق کرده اند.
ولی بجزعشق، لذت های مهمتری هم در زندگی هست. مثلا آفرینندگی؟ مگر خود او از نوشتن کتاب ، لذت نمی بُرد؟ لذتی که مایه مسرت و افتخار اوست. آفرینندگی پاسخی است به مهمترین غریزه آدمی یعنی جاه طلبی وچون جاه طلبیِ آدمی، پایان ناپذیر است پس می تواند دلیل خوبی برای زندگی باشد. مگر نه اینکه ؛ انگیزه اصلیِ خود او، برای نگارش آخرین کتاب، جاه طلبی سیری ناپذیرش است ! آه ، کاش مرگ مهلتش دهد! و اگر مهلت ندهد؟! شاید هرگز نسخه چاپ شده کتابش را نبیند. شاید ،هرگز نقد ِمنتقدان بر کتابش را نخواند. شاید هرگز تاثیر کتاب را میان مردم نبیند! شاید هرگز کتاب را پشت ویترین مغازه ها نبیند و اگر نباشد که ببیند ، واقعا دیگر چه فرقی می کند که چه اتفاقی در انتظار کتابش هست؟ وقتی خودش نیست که تا از ستایش ها لذت ببرد و به نکوهش ها پاسخ کوبنده بدهد،،، دیگر چه اهمیتی دارد؟ راستی، در نبود او، جهانِ آفتابی یا بارانی ، چه فرقی دارد؟ آه که چقدر مرگ ارزش همه چیز را بطور زننده ایی عریان می کند!
از این که بگذریم ؛ واقعیت آزاردهنده تر اینست که ، فقط درصد کمی از مردم می توانند بیافرینند! لذتِ آفرینش ، نمی تواند همگانی باشد. درحالیکه ، فیلسوف در پی پاسخی برای همه مردم است. باید پاسخ دیگری جست. پاسخی ساده اما همگانی!
مثلا هنر؟ هنرکه زیبایی محض است وهمه مردم آن را دوست دارند. آیا هنر قادر به تحریک قوه زیستن نیست؟ متاسفانه نه ! مگر همین هفته پیش نبود که یک نوازنده پیانو خودکشی کرده بود. باید صادقانه اعتراف کرد که کار هنر بزک دوزک کردن زشتی های زندگی ست. هنر همواره، مرهم درد و تسلای روح رنجور بشری بوده است! هنر نمی تواند پاسخ محکمی باشد. باید از هنر نیز عبور کرد. و به چیز دیگری اندیشید... برای لحظه ایی کوتاه واژگانِ کمال ، معراج انسانی، ابرانسان ، از ذهن فیلسوف عبور می کنند. اما فیلسوف به طمطراق پرطنین چنین واژگانی پوزخند می زند. شاید هم به نادانی خودش! زیرا برای او، همه این مفاهیم چیزی جز کلمه نبوده اند. ازین کلمات تجربه ایی نداشت و به درکی نرسیده بود. مفاهیمی که در طول تاریخِ بشری، بندرت درک شده اند و او، یک فیلسوف از نحله ی تجربه گرایان، چطور می تواند از چیزی که هرگز تجربه نکرده ، سخن بگوید؟ مردم را که نمیتوان فریب داد. برای حفظ آبرو هم که شده باید آرام و پاورچین ازین مفاهیم عبور کرد!
دراینصورت، دیگر چه می ماند؟ برای اثبات زیبایی زندگی چه دلیلی ، چه برهانی، چه بهانه ایی، چه آویزه ایی؟ آیا واقعا هیچ لذت یا زیبایی اصیلی در نفسِ زندگی وجود ندارد؟ آیا این بن بست فکری، بدلیل نزدیکی مرگ است؟...
اکنون، هر چه بیشتر می اندیشد، حضور مرا بیشتر درک می کند. هر پرسشی که شکل می گیرد و هر پاسخی که خط می خورد ، هجوم من به ذهن او شدیدترمی شود. فیلسوف سماجت می کند . مرانادیده می گیرد. بازهم تفکر می کند اما من با تمام جلال و جبروت ام ، اندک اندک به گرد او حلقه می زنم. حالا دیگر، در دایره جاذبه من گرفتار می شود. می خواهد بگریزد .عقب گرد می کند. دوباره فکر می کند.دوباره همه چیز را از اول مرور می کند. دوباره و دوباره... اما من از همه سو او را دربر گرفته ام. سعی می کند مرا از خود بتاراند. اما بیشتر و بیشتر در من فرو می غلتد. آرام آرام در ذهنش ته نشین می شوم ، در جوهر قلم نفوذ می کنم و بر ادامه جمله ی ناتمام رسوب می کنم،... بااینحال، فیلسوف همچنان مقاومت می کند!
ولی بیایید فیلسوف را با ستیز درونی تنها بگذاریم و به جایی دیگر برویم.
آنجا که پول سلطان است . در گوشه ایی از قلمرو پول، یک نقاش خودسوزی هنری کرده ؛ یعنی تمام تابلوهایش را آتش زده. بجز یک تابلو که آن را محکم در آغوش گرفته. چشمان نقاش ، به شراره های آتش خیره مانده و لبانش چسبیده به تابلو ، کلماتی را نجوا می کند؛ همچون مادری که برای نوزاد لالایی می خواند. یا مثل مخلوقی که خاضعانه خالق را ستایش می کند. و یا مانند شاعری که مقدس ترین شعر را زمزمه می کند. همه این تشبیهات برای اینست که خواننده درک کند ؛ آن یکدانه تابلو تا چه اندازه برای نقاش مهم و عزیز است. زیرا تابلو نقطه عطف زندگی نقاش بود. مسبب ِ حادثه مهمی که زندگی او را دگرگون کرد:
نقاش، حرام زاده ایی بود که در اوان نوجوانی از تحقیرها و سختی های پرورشگاه گریخت و به خیابان ها پناهنده شد. برای فرار از گرسنگی تن به هر کاری داد ؛ عملگی، دزدی، گدایی. تااینکه دست سرنوشت او را با نقاشی ساختمان آشنا کرد؛ بدینسان، رنگ را کشف کرد. با رنگها بازی می کرد. آنها را با هم در می آمیخت و نقش های رنگارنگ بر در و دیوار ابداع می کرد . ازین شغل ، لذت می برد و راضی بود. ولی وقتی دست سرنوشت بازیگوشی کرد و چهارپایه را از زیر پاهای او لغزاند ، یک پایش فلج شد و دیگر نتوانست دیوار ها را رنگی کند اما بجای دیوار، با بوم آشنا شد. وقتی بوم و قلم مو را شناخت ، دستِ سرنوشت را بوسید. چرا که حس می کرد ، پس از سالها ، گمشده واقعی خود را یافته است.
در اوج اشتیاق و نبوغ ، تابلو به تابلو نقش می زد. پیوسته و بی خستگی خلق می کرد. اما خیلی زود متوجه شد که نبوغش نان نمی شود. مردم تابلوهای او را دوست نداشتند و از دست سرنوشت هم کاری برنمی آمد. خوشبختانه آنقدر باهوش بود که بفهمد برای بقا، باید جنس تابلوها را عامیانه کند و وقتی گرسنگی و آوارگی فشار می آورد، تابلوهایش عامیانه ترمی شد. در قلمرو پول، مردم از هرآنچه که مبهم باشد و ناشناخته ، گریزانند. هر اثرهنری باید خارش غرایز بدوی را برطرف کند! جز این، نه ارزش توجه دارد و نه پرداخت پول را توجیه می کند. بااین حال ، ذهن خلاق او به سکوت قناعت نمی کرد و تابلوهایی را در خلوت و تنهایی می کشید که جز خودش تماشاگری نداشت.
به لطف آثار مردم پسند ، خیلی زود مشهور شد و به یاری دستِ سرنوشت ، در کافه ایی بزرگ استخدام شد. در آنجا می بایست فضای کافه را هنری و عاشقانه کند و همینطور به سفارش و سلیقه مشتریان نقاشی کند. درعوض مستمری ثابت داشت و اتاقی برای خواب. بدینسان برای نخستین بار از آوارگی و گرسنگی رها شد. اما چیزی که هرگز تمامی نداشت ، تنهایی اش بود. تنهاییِ وسیع، بی کرانه ، قدرتمند! چیزی در وجودش بود که او را از آدمها گریزان می کرد. چیزی که آدمها را کسالت بار می کرد و کوچک. همان چیزی که فقط در دقایق تنهایی و در تابلوها خود را نمایان می کرد. بااینکه خیلی زود از آدمها کلافه می شد ولی بزرگترین آرزوی اش ، یافتن نگاهی آشنا بود! آشنایی که با یک نگاه تمام زهرِ تنهایی را از تار و پود جانش بزداید.
حتی یکی از تابلوهای لحظات تنهایی را به دیوار کافه آویخت به امید یافتن آن آشنای گمشده ! مضمون تابلو که حدیث نفس نقاش بود، حاوی رنگها و اشکالی بود که هیچ کس را مجذوب نمی کرد. سماجت مردم در بی توجهی، امید نقاش را به یاس تبدیل کرد. اما دست سرنوشت، تابلو را از یاد نبرده بود .آنقدر منتظر ماند تا که سرانجام روزی، زنی، فرشته ایی، معجزه ایی ، وارد کافه شد. زن، به محض ورود با اشاره ی دست سرنوشت، بسوی تابلو رفت و خیره خیره ، مبهوت ماند و وقتی نقاش را کنار خود حس کرد گفت:«آقا، اینهمه تنهایی را چگونه تاب می آورید؟ »
و نقاش که گریست، که گریست، که گریست. که دست زن را گرفت و به اتاقش برد. که آنجا یک به یک تابلوهای تنهایی را به او نشان داد. و بدینسان آشنایی آغاز شد و گفتگوهای بی پایان و نگاه های خیره و شادی های ناب تا رویش عشق! در شب های عاشقی ، نبوغش از خواب زمستانی بیدار شده بود. بی وقفه نقش می زد. فقط و فقط به اشتیاق نوازش تابلوها با نگاه زن. زن که تابلوها را می ستود ، نقاش در پهنای آسمان وسعت می گرفت. از برکت عطر زن، دیگر نه تنهایی مانده بود و نه اندوه. زندگی زیبا شده بود وهمه زیبایی ها در زن متجلی. زن آینه ایی شد که نقاش در او ، با او و از او ، خود را می شناخت...
حالا لازم است که برگردیم به سرآغاز روایت؛ جایی که نقاش همه آثارش را آتش زده بود بجز همان تابلویی که زن را به او بخشیده بود. همانطور که همگان می دانند؛ همیشه باید نسبت به نوازش های دستان سرنوشت مشکوک بود! دقیقا زمانی که روحِ زن و نقاش درهم تنیده شد، دستان حیله گر سرنوشت ، زن را دزدید : زن مُرد! هیچ میل ندارم احوالات نقاش را در غم مرگ زن ، تشریح کنم . توصیفات چنین احساساتی بماند برای داستان های عاشقانه. من فقط می خواهم بگویم مرگ زن ، سبب شده بود که نقاش برای نخستین بار مرا درک کند. مرگ زن، نخستین تلنگر من بود بر ذهن حساس او. نقاش بی درنگ ، معنای تلنگر مرا دریافت. مسحور وسعت و عظمت من شد. در ذهن او ، چنان درخشان و چنان بدیهی بودم که خیلی زود به زانو درآمد و با تمام وجود در برابر ژرفای من تعظیم کرد و تمام آثارش را به آتش کشید بجز یک تابلو!
و حالا ، برای یکدانه تابلو به نجوا ، از من می گوید:« ...از من ناراحت نشو که اینها را سوزاندم. راستش اگر اینهمه ترسو نبودم خودم را هم در این آتش می افکندم. دیگر هرگز نقاشی نخواهم کرد. برای چه کسی نقاشی کنم وقتی دیگر کسی نیست که درکم کند . وقتی عزیزترینم را برای همیشه از دست داده ام چرا،چرا،چرا باید نقاشی کنم؟ سالها ، قرنها ،هزاره ها طول کشید تا او آمد. حرف هایم با او هنوز تمام نشده بود. هنوز دردهایم تسلی نگرفته بود. هنوز طعم زندگی را مزه مزه نکرده بودم که او رفته... تنهایم گذاشته... پس ازین زندگی چه معنایی دارد؟ هیچکس برایم مثل او نمی شود. بی همتا بود. بی مانند . و حالا که رفته ، حالا که نیست... حالا که غم نبودن اش، تنهایی ام را هزار برابر کرده ...حالا که او نیست که تابلو ها را ببیند . که مرا ببیند ...دیگر چه دلیلی برای زیستن دارم ، چه بهانه ایی برای نقاشی... هیچ.. هیچ.. هیچ!...»
اینک بیایید ؛ نقاش را با مویه هایش تنها بگذاریم. تا برای تان بگویم غرض از روایت این سه قصه ، رونمایی از اصالت وجودی من بود. حضور جاودانه من . بااینکه آدمیان همواره سعی دارند که از من بگریزند یا مرا انکار کنند ، اما من همواره بازمی گردم؛ در زندگی های بیشمار و در اذهان بسیار.