شش داستانک
مصادره
پیرمرد می گفت : خداوند روزی همه را می رساند ؛ اما عده ای آن را مصادره می کنند.گفتم : منظورت از آن عده چه کسانی است.پیرمرد آهی کشید و گفت : آقای خبرنگار برایم دردسر ایجاد نکنید.
گل های بیشتری
زن رو کرد به مرد و گفت : اگر ؛ در باغی گل نباشد ؛ بلبل ها چه می کنند.مرد گفت : آه و فغان به پا می کنند. زن گفت : اگر روزی در باغ تو نباشم چه می کنید.مرد تبسمی کرد و گفت : می خندم ! زن با عصبانیت پرسید به چه می خندید ؟ مرد گفت : به گل های بیشتری که دست پیدا کرده ام.
میوه ها
پدر می گفت : لازم نیست بالای درختی بروی ؛ میوه ها که رسیدند می افتند. من خیلی عجول بودم و با چوب آنها را می زدم و می گفتم : هیچ میوه ای دلش نمی خواهد از درخت بیفتد.
فضای مجازی
رو کردم به استاد و گفتم : مگر خداوند بر همه ی اعمال ما ناظر نیست.استاد گفت : بله همین طور است.گفتم : پس چرا عده ای ازخدا نمی ترسند اما از فضای مجازی می ترسند. استاد خندید و گفت : خداوند دنبال پشت پرده ها نیست اما فضای مجازی دنبال آنهاست؛ بعد مکثی کرد و گفت : آنها که می ترسند ریگی به کفش هایشان هست.
دندان قروچه
حال هیچ کس خوب نیست حتی این شعر که برخاست و فریاد زد آزادی نیست .من سقلمه ای به آن زدم وگفتم: مگر دیوانه شده ای که این حرف ها را می زنید. کدام حرف ها ! همین حرف ها که چند ثانیه پیش زدید.نیش هایش را باز کرد و گفت :
این که همه ی مردم می گویند.وقتی که نتوانستم آن لا مصب را مجاب کنم ؛ خودکارم را رو میزگذاشتم و از اتاق خارج شدم و از پشت پنجره فریادش را می شنیدم اما کاری از دستم برنمی آمد جز دندان قروچه کردن که مبادا پای مامورها را به خانه ام باز کند.
هرگز دروغ نگویید !
استاد سخنش را با این جمله آغاز کرد.
ما ترجیح می دهیم که آدم خوبی باشیم ؛
اما برای خوب بودن مقدمه هایی لازم است که ما آنها را انجام نمی دهیم.یونس بلند شد و گفت : ببخشید استاد ! یکی از آن مقدمه ها را بفرمایید.استاد گفت : هرگز دروغ نگویید! یونس سری تکان داد و گفت : این که نمی شود استاد ! بعدی را بفرمایید.استاد نگاهی به جمع انداخت و گفت : وقتی که ما نتوانیم از پله ی اول عبور کنیم به بعدی ها هم نخواهیم رسید.یونس تبسمی کرد و گفت : خیلی ها بدون آن به آخرین پله ها رسیده اند.استاد گفت : به چه قیمتی ! و بعد گفت : اگر می دانستند مردم در باره ی آنها چه می گویند؛ هرگز از آن عبور نمی کردند.