شش داستانک
نان خور !
دخترش که به خانه ی بخت رفت لبخندی زد و گفت : خدا را شکر نان خوری کم شد.
مرد این حرف را که شنید عصبانی شد و گفت : با این طرز فکرها توقع نداشته باشید که جامعه به زن ها احترام بگذارد.
زن نگاهی به مرد انداخت و گفت : مردها این طور فکر نمی کنند؟ مرد مکثی کرد و گفت : اگر این افکار هم داشته باشند به زبان نمی آورند.
عملیات !
با آن که عملیات لو رفته بود فرمانده چیزی نگفت. نیرو ها به رودخانه که رسیدند فرمانده برگشت. معاون گفت : کسالت داشت بعد از عملیات برمی گردد.
اسب سفید !
هر روز به رویاهایش فکر می کرد و می گفت : فردا با اسبی سفید خواهد آمد.
مادر آه می کشید و می گفت : دخترم !
من هم مثل تو فکر می کردم. مادر خدا بیامرزم هرچه نصیحتم می کرد بی فایده بود. آن قدر به خیال اسب سفید نشستم که گیس هایم سفید شد و ناچار به عقد مش مراد در آمدم که تازه زنش مرده بود. دو سالی در خانه ی آن مرحوم بودم که به عقد پدر مرحوم شما در آمدم که زنش سر زا رفته بود. دختر این حرف ها را که شنید خندید و گفت : بالاخره شما دو اسبه شدید. مادر آهی کشید و گفت : یک گله اسب پیر ارزش یک اسب جوان را ندارد.
آن مرد چه نوشته بود؟
استاد در کلاس داستان نویسی روی تخته سیاه نوشت. (مرد یادداشتی روی میز گذاشت و از خانه خارج شد. سال هاست که زن با آن گریه می کند.) دانشجویی برخاست و گفت : ببخشید استاد آن مرد چه نوشته بود؟ استاد گفت: نمی دانم !
دانشجو خندید و گفت : آن زن برای چه گریه می کرد. استاد گفت : این تکلیفی است که باید شما بنویسید و هفته ی آینده به کلاس آورید.
ادا و اطوار ها !
مثل سرباز صفری به سایه ام احترام می گذاشتم. دوستم که این حرکات را دید خندید و گفت : دیوانه شده ای ؟ گفتم نه ! دوستم گفت : این ادا و اطوار ها چیست که از خودت در می آورید. گفتم : شاید فردا کاره ای شود. دوستم مکثی کرد و گفت : حق با شماست. این جا هر احتمالی امکان پذیر است.
از درخت ها یاد بگیر !
زن رو کرد به مرد و گفت : از درخت ها یاد بگیر ! آنها برای دیدن آفتاب روی پاهایشان می ایستند. مرد خندید و گفت : چشم آفتاب جان ! شما امر کنید پای که جای خود دارد روی سر می ایستیم.
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: دخترش که به خانه ی بخت رفت لبخندی زد و گفت : خدا را شکر نان خوری کم شد.
مرد این حرف را که شنید عصبانی شد و گفت : با این طرز فکرها توقع نداشته باشید که جامعه به زن ها احترام بگذارد.
زن نگاهی به مرد انداخت و گفت : مردها این طور فکر نمی کنند؟ مرد مکثی کرد و گفت : اگر این افکار هم داشته باشند به زبان نمی آورند.
عملیات !
با آن که عملیات لو رفته بود فرمانده چیزی نگفت. نیرو ها به رودخانه که رسیدند فرمانده برگشت. معاون گفت : کسالت داشت بعد از عملیات برمی گردد.
اسب سفید !
هر روز به رویاهایش فکر می کرد و می گفت : فردا با اسبی سفید خواهد آمد.
مادر آه می کشید و می گفت : دخترم !
من هم مثل تو فکر می کردم. مادر خدا بیامرزم هرچه نصیحتم می کرد بی فایده بود. آن قدر به خیال اسب سفید نشستم که گیس هایم سفید شد و ناچار به عقد مش مراد در آمدم که تازه زنش مرده بود. دو سالی در خانه ی آن مرحوم بودم که به عقد پدر مرحوم شما در آمدم که زنش سر زا رفته بود. دختر این حرف ها را که شنید خندید و گفت : بالاخره شما دو اسبه شدید. مادر آهی کشید و گفت : یک گله اسب پیر ارزش یک اسب جوان را ندارد.
آن مرد چه نوشته بود؟
استاد در کلاس داستان نویسی روی تخته سیاه نوشت. (مرد یادداشتی روی میز گذاشت و از خانه خارج شد. سال هاست که زن با آن گریه می کند.) دانشجویی برخاست و گفت : ببخشید استاد آن مرد چه نوشته بود؟ استاد گفت: نمی دانم !
دانشجو خندید و گفت : آن زن برای چه گریه می کرد. استاد گفت : این تکلیفی است که باید شما بنویسید و هفته ی آینده به کلاس آورید.
ادا و اطوار ها !
مثل سرباز صفری به سایه ام احترام می گذاشتم. دوستم که این حرکات را دید خندید و گفت : دیوانه شده ای ؟ گفتم نه ! دوستم گفت : این ادا و اطوار ها چیست که از خودت در می آورید. گفتم : شاید فردا کاره ای شود. دوستم مکثی کرد و گفت : حق با شماست. این جا هر احتمالی امکان پذیر است.
از درخت ها یاد بگیر !
زن رو کرد به مرد و گفت : از درخت ها یاد بگیر ! آنها برای دیدن آفتاب روی پاهایشان می ایستند. مرد خندید و گفت : چشم آفتاب جان ! شما امر کنید پای که جای خود دارد روی سر می ایستیم.