شش تا داستانک
پدرم باور داشت بعضی آدم ها در حوادث بزرگ تاثیر گذارند ! مثل هیتلر ؛ چرچیل ؛ موسولینی ؛ استالین و روزولت ! اگر این آدم ها در آن مقطع زمانی نبودند شاید جنگ جهانی دوم رخ نمی داد. من تاملی کردم و گفتم : حق با شماست پدر ! اما مردم هم بی تاثیر نیستند ! پدرم مکثی کرد و گفت : مردم ! در قاموس آنها جایی ندارند ! آنها به امپراطوری جهان فکر می کردند !
م.ر.ش.
از وقتی که بازنشسته شده خیلی از خانه خارج نمی شود مگر برای خریدهایی که خانم دستور می دهد. همین بیرون نرفتن ها باعث غُر زدن زن و شروع اعصاب خردی های مرد شد. زن دایم خودش را با دیگران مقایسه می کرد و می گفت : آقای الیاسی همسایهی کناری مان که با جناب عالی بازنشسته شده از وقتی که در تاکسی تلفنی کار می کند زندگیش از این رو به آن رو شده است. مرد با اعصاب خردی گفت : بعد از سی سال بروم سرویس دانش آموزانم بشوم. زن گفت : چه اشکالی دارد مگر می خواهی....! مرد گفت : اشکال ندارد ؟ زن مکثی کرد و گفت : راست می گویی باعث کسر شانت می شود. خب تاکسی تلفنی نرو ! خرما که می توانی بخری ؟ مرد گفت : با کدام پول ؟ زن گفت : این که پولی نمی خواهد مثل آقای کامرانی؛ با چهار تا چک این کار را شروع کن. مرد گفت : اگر فردا فروش نرفت یا کرم زد چه خاکی تو سرم بریزم ! زن لبخندی زد و گفت : مثل آقای یونسی دو سالی میری زندان بعد هم آزاد می شوی ! مرد گفت : آبرو و حثیتم چه می شود! زن گفت : تو هم مثل م.ر.ش. که در روزنامهها نوشتند مگر چیزی شد. مرد از جایش بلند شد و گفت : این خیال های شیطانی را از سرت بیرون کنم. من با زن نشسته شدهام و از این خانه خارج نخواهم شد.
آرامش !
مرد کتاب را برداشت. به صفحهی اول آن نگاهی انداخت و خودش را روی مبل جمع و جور کرد و به فکر فرو رفت. زن گفت : به چه فکر می کنید ؟ مرد گفت : به این جمله که زن ها فرشتهاند اما در آخرش نوشته ؛ اگر خداوند آن ها را نمی آفرید جهان آرامش بهتری داشت ! زن خندید و گفت : حتما نویسندهاش یکی از این آقایان است که همهی حوادث طبیعی را به زنها نسبت می دهند.
کوچ !
دکتر عینکش را برداشت و گفت : زمستان سختی پیش رو داریم ! می ترسم پرندگان زیادی کوچ کنند.
بزک نمیر...!
مرد خمیازهای کشید و گفت : اوضاع بهتر می شود. زن خندید و گفت : خواب دیدهای؟ مرد گفت : نه ! زن پرسید تو هم مثل این آقایان دل خوش به آقای بایدن کردهای ؟ مرد نگاهی به زن انداخت و گفت : رفتن آقای ترامپ بی تاثیر نیست ! زن از جایش بلند شد و گفت : بزک نمیر بهار میاد ! خربزه با .......!
فرمان !
پیرمرد پشت فرمان نشست و به زحمت از پارکینگ خارج شد. پسر تبسمی کرد و گفت : پدرجان بگذار من پشت فرمان بنشینم. پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و گفت : می بینی که جاده شلوغ است ! می ترسم کاری دست مان بدهی ! پسر گفت : شما توانایی ندارید سرپیچ فرمان را بچرخانی ! پیرمرد مکثی کرد و گفت : بابا جان ! رانندگی که توانایی نمی خواهد ! فکر و تجربه می خواهد که شما ندارید. پسر عصبانی شد و گفت : شما چندین سال است که همین حرف را می زنید. اگر ما هم پشت این فرمان بنشینم تجربه کسب می کنم. پیرمرد این حرف را که شنید عصبانی شد و گفت : تا من زنده هستم اجازهی این کار را نخواهم داد. پسر گفت : پس اجازه بده تا پیاده شوم. پیرمرد بی درنگ کنار جاده ایستاد ! پسر پیاده شد و او به راهش ادامه داد.