برگ
دوشنبه حسابی خیس شده بود. پاییز بارانش گرفته بود و چکه چکه روی پنجره¬های کلاس می بارید. زن روی صندلی چوبی نشسته بود و به سایۀ کنار تخته سیاه زل زده بود. صدای سایه توی چک چک باران می پیچید. انگار باران شعر می¬گفت. کلاس حافظ بود. سایۀ کنار تحته سیاه غزل می خواند و تخته پر می شد از واژه¬ها: «ساقی»، «عشق»، «شراب»، «عشق»، «زن»، «عشق»...«عشق»....«عشق».... سایه گفت «عشق امد و آتش به همه عالم زد». زن و بقیۀ صندلی¬ها به واژه¬هایی که از دهان سایه بیرون می آمدند و توی کلاس معلق می ماندند، نگاه می کردند. واژه ها شبیه قاصدک می چرخیدند و می چرخیدند بعد ارام جایی می نشستند. کلاس که تمام شد زن و باران از خیابانها و کوچه ها گذشتند. باران جلوتر از زن در آهنی خانه را شسته بود. خانه گرم و بزرگ شده بود. زن روی تخت دراز کشید و تنهایی اش را بغل کرد. زن به تنهایی اش گفت: اون سایۀ کنار تخته چه حرفهای خوبی زد! تنهایی¬اش گفت: حرفاش شبیه نم نم بارون بود؛ سبز سبز. زن گفت: صداش تازه بود. زن گفت... زن گفت... زن.... تنهایی¬اش گفت: تو عاشق شده ای! زن سرش را گذاشت روی شانۀ تنهایی اش و یک دل سیر گریه کرد.
دوشنبه ها آمدند و رفتند. باران می آمد و نمی آمد. زن سبز شده بود و بوی چمن و خاک باران خورده می داد. بوی بلوغ. حالا شب¬ها با تنهایی¬اش شعر می¬خواند. تنهایی¬اش برایش بغل بغل واژه می آورد. سایۀ کنار تخته قد کشیده بود. شده بود همقد بلندترین چنار حیات دانشکده. همان که زیر سایه اش نیمکتی داشت و پسر دخترهای جوان روی آن نیمکت یواشکی دست هم را می گرفتند و اگر کسی از آنجا رد نمی شد، دزدکی همدیگر را می بوسیدند.
زن دلش سایه را خواست و نیمکت را و آدمهایی را که هرگز از آنجا رد نشوند. سایه شاعرتر شده بود. انگار تمام شعرهای دنیا را بلد بود. خسته نبود. غمگین نبود. ساعت ها به عنکبوت بخت برگشتۀ خانه، زل نمی زد. خانه شان بوی نان فتیر و کپک زده نمی داد. بوی تنور می داد و ریحان.
کلاس هنوز شروع نشده بود. نیمکت تنها مانده بود و کسی آنجا نبود. زن و تنهایی اش دست هم را گرفتند و نشستند روی نیمکت. زیر سایۀ بلندترین چنار دنیا. زن گفت: بش بگم؟ بش نگم؟ تنهایی اش گفت بگو بگو! زن یاد زنی افتاد که هر روز منتظر بود تا سایه برگردد و خانه را پر کند از هیاهو. گفت: نه! تنهایی¬اش اخم کرد. زن سرش را گذاشت روی شانه اش. تنهایی اش گفت: انگار یه جور دیگه ست. پر از واژه ست. شاعره! عین شعره! همش میگه عشق! ساقی! عشق! ... زن گفت: اگر ترم تموم شه! تنهایی اش گفت: حیف! زن گفت: ببین چقدر حالم خوبه؟ اگر حالم تموم شه! گفت: حیف! زن گفت: اگر واژه هام تموم شن! گفت: حیف! حیف!
چنار بالای سرشان داشت نگاهشان می کرد و حرفهایشان را گوش می داد. هی زور زد و زور زد تا شاخه اش را تکانی داد و برگ سبزی برایشان فرستاد. برگ چرخید و چرخید. رقصید و رقصید و آرام افتاد روی شانه های زن. تنهایی¬اش که حواسش به درخت و برگ و آسمان بود، خندید: توی این برگ بنویس دوسش داری!
سایه دوباره شاعر شده بود. دستهایش با حروف و واژه ها روی تخته می رقصید. زن به پنجره نگاه کرد. به بزرگترین چنار دنیا که داشت نگاهش می کرد. تنهایی اش به او گفت: درختها اشتباه نمی کنند. تمامش کن! زن ماژیکی برداشت نوشت «دوستت دارم»
برگ بزرگ بود و قد دو واژه دیگر جا داشت. زن اسم و فامیلش را نوشت. برگ پُر پُر شد. واژه های زن تمام شد. آخرین کلاس ترم تمام شد. زن برگ را لای کتاب سایه گذاشت و رفت.
سایه توی راهرو قدم می زد. حالا نه سایه بود و نه بلندترین چنار دنیا. فقط یک مرد بود. با زن و بچه و قسط و اجاره خانه و مادری که دارو می خواهد و خواهری که جهیزیه می خواهد و یک فیش حقوقی که صفرهای کمی دارد. خواست برگ را مچاله کند که یک ور ذهنش به او گفت: نکن! زن است دیگر! این بار روی تخته و در و دیوار برایت می نویسد. تمامش کن! فکر کرد خوب است برگ را لای یک کتاب کهنه قایم کند. از همان کتابها که انگار مرده اند و کسی سراغشان نمی آید. یک ور خیالش به او تشر زد: اگه زنت دید چی؟ مانده بود با آن یک برگ که هنوز سبز بود و بوی باران و تازگی می داد چه کند؟ آن ور ذهنش که محتاط و آینده نگر بود سرش داد کشید: غلط کرد که نوشت! مگه اینجا روسپی خونه ست؟ دخترۀ پتیاره! مرد به چنار توی حیاط نگاه نکرد. به باران و ترمی که حالا تمام شده بود نگاه نکرد. برگ را دوباره نگاه کرد. زنش را توی برگ دید که دارد بچه را می خواباند. توی برگ مادرش نشسته بود و سرفه های خشک و خس دار می کرد. خواهرش هم کنار مادر نشسته بود و و توی چشمهایش پر شده بود از دلواپسی. کرد برگ را ورانداز کرد. برگ پر پُر شده بود. اثری از آن زن و تنهایی و واژه هایش نبود. پشت برگ را نگاه کرد. یک مشت قسط عقب مانده... یک هوار اجاره خانه... مرد به پاهایش نگاه کرد. پاهایش راه را بلد بودند. محکم پایش را از زمین کند و رفت.
برگِ چنار روی میز مردی که ریش و تسبیح داشت، پهن شده بود و نفسش بالا نمی آمد. مرد نفس راحتی کشید و با قدمهای محکم از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. حلبی بالای در که رویش درشت نوشته شده بود «حراست» مرد را نگاه می کرد که داشت از دانشکده خارج می شد. بلندترین چنار دانشکده هم مرد را نگاه می کرد و به برگی که از او گم شده بود فکر می کرد.
آزاده اسلامی
3 شهریور 99