دل دیوونه
سوار مغزش شد :غلط کردی ،،،،،خیلی هم خوب کردم،،،،،کلاه گیسشو کندی اخه،،،اها چی شد نرم شدی،،،،خودت میدونی.!
پاشو رو پدال گاز فشار داد شاید میخواست شاهد سومین تصادف امروز نباشه و بوق ماشین پشت سری رو قطع کنه.
به خونه که رسید کلید روپرت کرد تو اکواریوم خشک شده
رفت و دراز کشید بعد از نیم ساعت خوابی ارام
یاد حرفاش پیش دوست کمی جون جونی اش افتاد
اره داشتم تو یه کتاب مطالعه میکردم که انسان های خوب نابغه نیستند انان که بدی میافرینند به خوب ها ،خوبی میاموزند.
انصافا جمله ی مزخرفی گفته بود
مه لقا کتاب داستان دوستشو بست فکر کرد که چه جالبه، سرگذشت یک روح بیمار وقتی حدس میزنه که داره یه زندگی با کلاسو تو یه تیمارستان میگذرونه میتونه روایت گر یه زندگی حتی حتی بالواقع نرمال باشه.
.