اله بابا
شب که می شد توی آبادی کم کم همه به خانه هایشان می رفتند. سفره می انداختند، شام می خوردند و جومونگ تماشا می کردند. به جز اله بابا، پیرمردی که شب ها، سیگار به دست توی آبادی قدم می زد. نیمه های شب آبادی هر چقدر هم که ساکت می شد باز هم می شد صدای سرفه های اله بابا را در عبور از پشت پرچین خانه ها شنید. آنقدر خورده بود و دوزش بالا بود که دیگر هیچ قرص خوابی زورش به پایین کشیدن پلک های اله بابا نمی رسید. در زمان مرگش با چشمهای نیمه باز زمزمه کرد: دلم براش تنگ شده. برای زنی که از نوک انگشتاش خواب می چکید.
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: