ساعت مچی
ساعتها همیشه روی دیوار آویزان هستند، این دیگر برایم جذابیت ندارد؛ من دوست دارم که ساعت همیشه همراهم باشد. ساعت مچی اختراع خیلی جالب و دوستداشتنی است، پول داشتن همیشه جزء آرزوهای بزرگم بود اما خوب همیشه به خاطر وضعیت درآمد پدرم، بیپول بودیم. اون روز شنبه بود، سر کلاس ریاضی نشسته بودیم و آقای قاسمی داشت درس میداد؛ رضا ساعت مچی قشنگی خریده بود و کل حواسم به دست رضا بود تا اینکه به حرفهای آقای قاسمی گوش کنم. گفتم که داداش رضا چقدر ساعتت قشنگه، گفت بابام برای روز تولدم خریده؛ اون روز زنگ ورزش فوتبال داشتیم، همه داشتن لباس ورزشی میپوشیدن که یکلحظه برق ساعت مچی رضا روی نیمکت توجه منو به خودش جلب کرد.
مراسم عروسی طبق برنامه و منظم جلو رفته بود، نوبت آخرین مرحله از مراسم که ورود عروس و داماد به سالن تالار رسیده بود؛ باهیبت و اقتدار خاصی وارد تالار شدم و از میز اول تا آخرین میز برای عرض خوشآمد گویی سراغ تکبهتک مهمانها مشرف شدم، آقای قاسمی با تیپ ساده بر روی میز آخر نشسته بود، به آغوش کشیدمش و کلی تحویلش گرفتم!! اما آقای قاسمی متعجب بود و انگار اصلاً منو نمیشناخت!! گفتم منو بهجا نیاوردید؟ گفت نه! فقط چون کارت دعوت فرستاده بودی و کلی خواهش کردی اومدم عروسیت، گفتم احمد مقدسی، دبیرستان پیامبر اعظم، اما بازم گفت که چیزی یادش نمیاد، گفتم اون روز که ساعت مچی رضا بابایی دزدیدن و شما کل کلاس نگه داشتید و گفتید تا جیب همه بچهها رو نگردید نمی ذارید کسی از کلاس خارج بشه!!؟ گفت یک چیزهایی یادم اومد اما خوب مگه چیه؟ چیزی شده؟
با خودم گفتم عجب آدم بامعرفتی هستی که بازم نمیخوای جلوی جمع آبرومو ببری؛ گفتم خلاصه خیلی مردی که اون روز آبرومو نبردی، من تا آخر عمر مخلصت هستم، البته آقای قاسمی گفت که اون روز با چشمهای بسته جیب بچههای کلاس تفتیش کرده بود!
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: مراسم عروسی طبق برنامه و منظم جلو رفته بود، نوبت آخرین مرحله از مراسم که ورود عروس و داماد به سالن تالار رسیده بود؛ باهیبت و اقتدار خاصی وارد تالار شدم و از میز اول تا آخرین میز برای عرض خوشآمد گویی سراغ تکبهتک مهمانها مشرف شدم، آقای قاسمی با تیپ ساده بر روی میز آخر نشسته بود، به آغوش کشیدمش و کلی تحویلش گرفتم!! اما آقای قاسمی متعجب بود و انگار اصلاً منو نمیشناخت!! گفتم منو بهجا نیاوردید؟ گفت نه! فقط چون کارت دعوت فرستاده بودی و کلی خواهش کردی اومدم عروسیت، گفتم احمد مقدسی، دبیرستان پیامبر اعظم، اما بازم گفت که چیزی یادش نمیاد، گفتم اون روز که ساعت مچی رضا بابایی دزدیدن و شما کل کلاس نگه داشتید و گفتید تا جیب همه بچهها رو نگردید نمی ذارید کسی از کلاس خارج بشه!!؟ گفت یک چیزهایی یادم اومد اما خوب مگه چیه؟ چیزی شده؟
با خودم گفتم عجب آدم بامعرفتی هستی که بازم نمیخوای جلوی جمع آبرومو ببری؛ گفتم خلاصه خیلی مردی که اون روز آبرومو نبردی، من تا آخر عمر مخلصت هستم، البته آقای قاسمی گفت که اون روز با چشمهای بسته جیب بچههای کلاس تفتیش کرده بود!