آرشه ای بر روی شقیقه
:« یک خونه حیاط دار،تک اتاق ، یک همسایه بی سر وصدا و صاحبخانه کم پیدا، وِیژه ی شما»
حرف های تکراری بنگاهی ها! که من هر سال علیرغم آشنایی با این دروغ ها،زود فریب می خورم و اینبار هم وقتی مرد بنگاهی با اعتماد به نفس بالا این را می گوید و بخصوص کلمات « ویژه شما » را که در چشمانم زل می زند و با لبخند ملیحی آن را در مغزم فوت می کند، براحتی می پذیرم و بلافاصله به خانه جدید نقل مکان می کنم. دو اتاق استیجاری دیوار به دیوار، با درخت صنوبر تنومند و پر شاخ برگی در روبرو و آنطرف درخت صنوبر هم خانه ی صاحبخانه با تراسی کج و کوله و زمخت!
مرد صاحبخانه با سبیل چخماخی و کلاه قزاقی، زحمت پایین آمدن از روی تراس را بخود نمی دهد و از همانجا با توصیه هایی مرا روانه اتاقم می کند:« همانجور که نشان میدی، باش!.. من مواظب همه چی هستم!... مرد همسایه ات بخاطر شغلش بعضی شب ها خانه نیست!»
موقع ورود به اتاقم، زن همسایه را دم در می بینم،به من لبخندی می زند که نمی دانم آیا از روی ادب است یا چیز دیگر! تا اندکی به دلیل خنده او فکر کنم،شب فرا می رسد. لحظات دلخواهی را در سکوتی دلنشین با نوشتن، پشت سر میگذرانم اما بعد از گذشت چندساعت، شبح مرد همسایه در هنگام عبور از جلوی در و صدای قدم هایش ، سراسر وجودم را ماله می کشد و تمام تمرکزم را بهم می ریزد. شوربختانه تمام رفت و آمدشان از جلوی در اتاقم است. فحشی نثار مرد بنگاهی می کنم و با خودم قرار میگذارم که در اولین فرصت، تمام شیشه ها را با پارچه ای بپوشانم.کمی بعد از وارد شدن مرد همسایه، صداهایی که بعضی از آنها واضح هستند،از آنطرف دیوار به گوش میرسد. خدای من! مرد بنگاهی گفته بود که آنها بی سروصدا هستند!آنها نه تنها زیاد حرف می زنند بلکه باهم بگو مگو هم دارند!صدای آنها از اینطرف شنیده می شود!
:«خواهش می کنم،بذار توضیح بدم.»
:«توضیح یک هرزه چه اهمیتی داره.»
صدای ضربه ای و بدنبال آن کشمکش نابرابری که صدای غالبی آن را تایید می کند:
«باید با همین دستام خفه ت کنم.»
و صدایی بریده بریده ای که به زحمت شنیده می شود:
«اش .. ت...باه ...می ...کنی.»
و ادامه اش آنقدر کم جان است که بطور واضح شنیده نمی شود.در انتهای صدای کم وضوح، صدای پخش آهنگی، کاملن صداهایشان را خفه می کند؛ افکار متنوعی به ذهنم هجوم می آورند؛ با شنیدن صدای آهنگ ناچار به پذیرش این فرضیه می شوم که مرد همسایه صدای آهنگ را زیاد کرده تا مبادا من صدای کشمکششان را بشنوم، اما انگاراندکی دیر این موضوع به فکرش رسیده است.
صدای بم وممتد کشیده شدن آرشه در یک متن ملودیک شلوغ که از آن اتاق به گوش می رسند،ذهنم را تسخیر می کند. بیرون باد می وزد وشاخه های پریشان درخت صنوبر،خودشان را به شیشه می کوبند تا بیشتر، به اغتشاش فکری ام دامن بزنند!پشیمان هستم، نگران و درگیر حس مسوولیت!نمیدانم،چکار باید بکنم!از آن لحظاتی که آدم گیر می کند! آنقدر احمق نیست که زنش را بکشد!اگر کمی صبر کنم دعوایشان تمام می شود! دنبال راهی هستم که به این موضوع فکر نکنم،نگاهم به جانونی خالی گوشه اتاق می افتد و متوجه گرسنگی ام می شوم. همانطور که به جانونی نگاه می کنم صدای خس خس زن بیچاره در ذهنم جولان می دهد و مرا به هیجان می آورد. دلم می خواهد که به اتاق انها بروم و مردک عوضی را زیر مشت و لگد بگیرم و زنش را از دستش نجات دهم. حرکت شجاعانه ای است ولی می تواند کار بسیار احمقانه ای هم باشد. صدای موسیقی همچنان بلند است؛ آرشه، آن رشته های موی دم اسب،انگار روی شقیقه ام کشیده می شود! جانونی داخل اتاقم نیز به من وق زده نگاه می کند؛ همه ی اینها به من می فهماند که ماندن در اتاق،جایز نیست. لباسم را می پوشم و از اتاق بیرون می روم و در را محکم می بندم تا صدای در، مردک همسایه را بخود آورد.ملودی آرام پس زمینه آهنگ را به زور درون جمجمه ام می کنم و آنجا را بطور موقت ترک می کنم با این امید که شاید بعد از رفتن من فرصت حرف زدن برایشان ایجاد گردد و آشتی کنند. مدتی بعد با نان داغ برمی گردم و خودم را مشغول پختن شام می کنم. صداهای ملایمی از آنطرف دیوار می آید و این وضعیت، نوید می دهد که تا صبح آرامش برقرار خواهد بود و می توانم مطالعه کنم و همینگونه هم می شود.
فردایم از نیمه ی دوم روز آغاز می شود. شیشه های دراتاق را با پارچه ای می پوشانم ولی از کناره های آن،بیرون دیده می شود. شاخه درخت تنومند، گاهگاهی به اتاقم سرک می کشد، نسیمی می وزد و صداهای ملایم محیط آرامش بخش است. پشیمانی ام رنگ می بازد والبته شاید امشب دوباره به سراغم بیاید. بدون خوردن صبحانه، مطالعه ام را آغاز می کنم. طولی نمی کشد تا اینکه،سیاهی پشت پرده و بدنبال ان صدای ضربه به شیشه در، فحش و ناسزا را در درونم تلنبارمی کند. با بی میلی بلند می شوم و زن همسایه را می بینم که با بشقابی میوه به من لبخند می زند.جمله «آه، ممنونم » را بی اختیار بر زبان می آورم و در درونم احساس خوشحالی می کنم از اینکه او سالم و سرحال است!وقتی امتداد نگاهش را دنبال می کنم و چشمم به بشقاب میوه می افتد، از روی ادب و شرمندگی، جمله ای را می گویم که به آن اعتقادی ندارم:
«خیلی بموقع است!»
فقط لبانش را می بینم که به آرامی بالا و پایین می روند و لحظه ای تردید بسراغم می آید که آیا اولین شبم، هنوز بپایان نرسیده و من در خوابی سنگین ، فردایم را پیشاپیش می گذرانم؟نه!نه! اینطور نیست! اکنون فردای آنروز است! شاید شنوایی ام دچار مشکل شده است! او که دیشب ... !ولی صدای محیط به وضوح می آید! نگاهم را ابتدا روی صورتش و سپس روی گردنش متمرکز می کنم ؛ اثری واضح از زخم و کبودی نمی بینم جز خال لاغری که در انتهای گردنش به یقه لباسش چسبیده ست.
با اشاره به بشقاب، ان را بطرفم گرفته و سرش را تکان می دهد. به اصرارش فهمیدم که دستانش از نگهداشتن بشقاب خسته شده، آن را با سرافکندگی می گیرم و در هنگام عقب عقب رفتن، چشمم از لای شاخه های درخت تنومند صنوبر، به قامت مرد صاحبخانه می افتد که با همان سبیل و کلاه، بی حرکت روی تراس خانه اش، ایستاده است. از همینجا می توانم ببینم که مردمکش روی من و زن همسایه، ثابت مانده است. نسیم تندتر می شود و شاخه های درخت صنوبر را پریشان می کند،مردمک های آنطرف شاخه ها،خیال تکان خوردن ندارند! بی اعتنا به داخل اتاقم برمی گردم. کمی به میوه ها ذل می زنم و کمی هم می نویسم تا اینکه شب فرا می رسد و مدتی بعد هم، شبح مرد همسایه از کناره های پرده، بچشم می خورد که از جلوی در اتاقم می گذرد؛ مدتی صداهایی آرام و نامشخص و سپس صدای ضجه ای را از اتاق بغلی می شنوم و بدنبال آن صدای خشن مردی که با خشم و نفرت می گوید:
«امشب کارت را تمام می کنم. تو هیچ ارزشی برای تهدیدم قایل نشدی!»
گوشهایم را را به دیوار اتاق می چسبانم تا صدای زنش را بشنوم. صدای خس خس زنی که تحت فشار، حرفهایش تا به دروازه دهان هم نمی رسد،مرا گیج می کند! او دیشب حرف می زد! امروز و امشب...! مرور صدای خس خس در ذهنم،سبب تحریکم می شود تا واکنشی نشان دهم ولی همچنان مقاومت می کنم. قامت هراس انگیزمرد صاحبخانه، لبخندهای ولنگاری زن همسایه در ذهنم جولان می دهند. کتابم را جلوی چشمانم می گیرم و آنقدر صفحاتش را بخودم نزدیک می کنم که همه چیز مات می شوند. مدتی خودم را در این حالت نگه می دارم تا تصمیمی نگیرم، چیزی نمی گذرد که مرد همسایه از اتاق خارج می شود. حس مسوولیت پذیری، نفوذش را بمن می نمایاند!شاید هنوز بتوانم کمکش کنم! با احتیاط به اتاق تاریک آنها وارد می شوم؛چیزی دیده نمی شود؛ با برخاستن اولین سروصدا، صدای خفه ی کسی که وحشت کرده باشد را می شنوم و بعد از مدتی صدای کلید برق و بدنبال آن زن همسایه که با لباس خوابش، خودش را به دیوار چسبانده است!کف دستانم را بطرفش می گیرم و از او خواهش می کنم که وحشت نکند! در اندک مدتی همه چیز را برایش توضیح می دهم. خودش را از دیوار جدا می کند و با دستان نیمه لختش، به تلویزیون و متن نمایشنامه ای اشاره می کند. به تلویزیون ذل می زنم و سپس برگی از نمایشنامه را در دستم می گیرم و نگاهم به عنوان آن می افتد:«آرشه ای بر روی شقیقه»! درهنگام خواندن نام نمایشنامه، صدای گوشخراش سیم های زهی به من دهن کجی می کند!با ملغمه ای از احساس حماقت ، ندامت، سرافکندگی و خوشی به اتاقم بر می گردم وهنگام وارد شدن به اتاقم، صدایی از خانه ی آنطرف درخت صنوبر می شنوم! هرچه بود از روی تراس آن خانه بود!
صبح خیلی زود صاحبخانه ام با همان صلابت جلوی در اتاقم ظاهر می شود:
«امروز و فردا را مهلت داری تا جای دیگری واسه ی خودت پیدا کنی.»
:« بخاطر چی؟»
مردمکش را روی من ثابت می کند و می گوید:
« خیلی زود دست بکار شدی! همانی نیستی که نشان میدی!»
نیاز به توضیح بیشتری نمی بیند و هنگام رفتن ، پشت به من می گوید:
« اگر در مهلت تعیین شده، از اینجا رفتی، اونوقت چیزی به شوهرش نمیگم.»
نگاهم به ظرف میوه می افتد که هنوز آن را بر نگردانده ام!خیلی کارها برای انجام ندادن دارم!
پایان
« همایون به آیین/اردی بهشت ماه 1396»