پالتوی فوتر
دو چشم سیاه از کنار پرده آبی سیر پنجره ی رو به حیاط اتاقی روشن، قامتم را می بلعد و من، غرق در ابروهای هاشور خورده اش می شوم.
جلوی در که می رسم صدایی در گوشم می پیچد "تق" و دری که رو به داخل باز می شود و لبخند روی لبم نقش می بندد.
هر وقت از کوچه و جلوی خانه نفیسه می گذشتم این فکر مثل خوره در ذهنم می افتاد ولی افسوس! او معلمی قبول شد و من بعد از فوق لیسانس، بیکار ماندم و نفیسه که از آینده ام ناامید شد با یک مهندس پتروشیمی ازدواج کرد. هر روز جلوی چشمم رژه می رفتند و عشق بازی تمامی نداشت. نتوانستم تحمل کنم و به مواد پناه بردم؛ پناهی که از من، آشغال جمع کنی تمام عیار ساخت و سیگاری که همیشه گوشه لبم سنگینی می کند.