هاجر- قسمت اول
صدای رود زلال و آرامی که از وسط روستا می گذرد، به همراهی جیک جیک پرندگان پنهان در لابلای شاخسار درختان، موسیقی زیستن را در گوش اهالی می نوازد. کوه های بلند و سر به فلک کشیده در اطراف روستا جا خوش کرده اند و آن را همچون فرزندی در آغوش خودشان جای داده اند.
گاهی صدای مینی بوس های عبوری از جاده ی بالایی، سکوت را می شکند و نگاه های اهالی را به سمت خودش می کشد تا اگر کسی داخل روستا شد، اولین کسی باشند که از آن مطلع می شوند.
پسربچه ها در خرمن، فوتبال بازی می کردند و دخترها هم مقابل خانه خودشان جز هاجر.
هاجر هنوز ده سالش تمام نشده که برخلاف دخترهای دیگر و به اصرار پدر، مجبور به قالی بافی شده است.
روزها از ساعت 8 صبح تا وقت ناهار، قالی می بافد و بعد از خوردن ناهار بخور و نمیر، دوباره تا تاریک شدن هوا پای قالی می نشیند.
شب ها تاریک است و گردسوز خانه، اجازه بافتن را نمی دهد پس تا صبح کار تعطیل است هر چند میرزا دوست دارد تا شب ها هم آنها قالی ببافند و درآمد بیشتری کسب کند.
برخلاف هاجر و خانم سلطان، بقیه دخترهای آبادی به کلاس می روند و روز به روز باسوادتر می شوند و با نگاه های تمسخر آمیز به دو خواهر می نگرند.
هاجر هر وقت شعری را دانش آموزان از روی کتاب می خوانند، زود حفظ می کند و گاهی هم یواشکی پُشت در کلاس مدرسه می رود و دور از چشم میرزا، به حرف های معلم ها گوش می دهد تا از سفره علم و دانش بی بهره نماند اما جز حفظ برخی اشعار، حاصل دیگری برایش ندارد و از ترس پدر، ناگزیر زود از آنجا فرار می کند.
هاجر وقتی دختران دیگر را در حال نوشتن مشق و یا در حال خواندن کتاب می بیند، غمی در دلش شعله می کشد و اشک در کوشه ی چشم هایش حلقه می بندد. می خواهد به پای میرزا بیفتد و التماس کند تا دلش نرم شود و اجازه دهد او هم به مدرسه برود ولی چه فایده، وقتی می داند التماس هایش جوابی جز کتک و بدن کبود، حاصل دیگری نخواهد داشت.
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: گاهی صدای مینی بوس های عبوری از جاده ی بالایی، سکوت را می شکند و نگاه های اهالی را به سمت خودش می کشد تا اگر کسی داخل روستا شد، اولین کسی باشند که از آن مطلع می شوند.
پسربچه ها در خرمن، فوتبال بازی می کردند و دخترها هم مقابل خانه خودشان جز هاجر.
هاجر هنوز ده سالش تمام نشده که برخلاف دخترهای دیگر و به اصرار پدر، مجبور به قالی بافی شده است.
روزها از ساعت 8 صبح تا وقت ناهار، قالی می بافد و بعد از خوردن ناهار بخور و نمیر، دوباره تا تاریک شدن هوا پای قالی می نشیند.
شب ها تاریک است و گردسوز خانه، اجازه بافتن را نمی دهد پس تا صبح کار تعطیل است هر چند میرزا دوست دارد تا شب ها هم آنها قالی ببافند و درآمد بیشتری کسب کند.
برخلاف هاجر و خانم سلطان، بقیه دخترهای آبادی به کلاس می روند و روز به روز باسوادتر می شوند و با نگاه های تمسخر آمیز به دو خواهر می نگرند.
هاجر هر وقت شعری را دانش آموزان از روی کتاب می خوانند، زود حفظ می کند و گاهی هم یواشکی پُشت در کلاس مدرسه می رود و دور از چشم میرزا، به حرف های معلم ها گوش می دهد تا از سفره علم و دانش بی بهره نماند اما جز حفظ برخی اشعار، حاصل دیگری برایش ندارد و از ترس پدر، ناگزیر زود از آنجا فرار می کند.
هاجر وقتی دختران دیگر را در حال نوشتن مشق و یا در حال خواندن کتاب می بیند، غمی در دلش شعله می کشد و اشک در کوشه ی چشم هایش حلقه می بندد. می خواهد به پای میرزا بیفتد و التماس کند تا دلش نرم شود و اجازه دهد او هم به مدرسه برود ولی چه فایده، وقتی می داند التماس هایش جوابی جز کتک و بدن کبود، حاصل دیگری نخواهد داشت.