پله برقی
یک روز پله برقی از کار افتاده بود و خانم پیری که می خواست به طبقه بالا برود آنجا ایستاده بود نوشته ی روی پله برقی را که به زبان بیگانه بود نمی توانست بخواند.شاید منتظر مانده که راه بیاندازند.
اما از بس منتظر ماند خسته شد و گوشه ی نیمکتی آن طرف سالن نشست و آهی کشید.به سرعت بالا رفت.کارش که تمام شد پایین آمد روی نیمکت پیرزن نبود و پله برقی هنوز خاموش بود.جلوی مجتمع مردم جمع شده بودند .از لای جمعیت جلوتر آمد. دید پیرزن نقش زمین افتاده است از خانمی که سر پیرزن را بغل گرفته بود پرسید :مادر شماست؟خانم سکوت کرد.دوباره پرسید :هنوز زنده است؟آن خانم نگاه کرد و گفت این رااز شما باید پرسید که این پیرزن فقط اسم شما رو گفت و نفس آخرش را کشید.