عشق در نگاه اول
شب تولدم بود، یک سال بزرگتر شده بودم.
اما این یک سال بزرگتر شدن با سال های دیگر خیلی فرق داشت؛ یعنی دیگه بزرگ شده بودم
شمع تولدم رو که فوت کردم، رقم تک و تنهای سنم، دوستی برای خودش پیدا کرد و به قول بزرگترها سنم دو رقمی شد.
برایم خیلی عجیب بود؛ انگار تا آن لحظه نه پدر و مادرم را می شناختم و نه کس دیگه ای را، حتی هیچ حسی نسبت به هیچ کسی نداشتم.
فکر می کردم خیلی خیلی بزرگ شدم شاید هم فکر می کردم۲۰ ساله شده ام.
یادم است از همان شب اول بزرگی ام خودم را وارد کارهای بزرگترها کردم
از آنجایی که ساعت متولد شدنم ۲۱ بود و وقت خواب؛ تصمیم گرفتم طبق عادت هر شب، کتابی را از قفسه کتاب ها بردارم و بخوانم و بعد بخوابم؛اما این بار بر عکس همیشه به جای آنکه کتابی کودکانه بخوانم، آن حس قشنگ بزرگ شدن به من گفت که باید کتاب بزرگتر ها را بخوانم.
در بین آن همه کتاب زیبا، کتابی که روی جلدش پر از قلب های قرمز بود را برداشتم، موضوع کتاب، عشق در نگاه اول بود.
کلمه عشق برایم خیلی نامفهوم بود، بلافاصله سرم را بالا گرفتم و دوخت نگاهم به کتاب را شکافتم از هر که توانستم پرسیدم عشق چیست؟
اما کسی نتوانست با توضیحاتش دلم را راضی و مغز ناآرامم را آرام کند و من هم برای همیشه آن کتاب را ناپدید کردم.
اما حال که ۱۶ ساله شدهام دوباره آن کتاب را خریده ام و فهمیدم عشق یعنی همان کسی که تا دوخت نگاهم با کتاب را شکافتم و او را دیدم دیگر نتوانستم پیوند نگاهم را با چشمان زیبایش بشکنم.
فهمیدم عشق یعنی کسی که تمام جوانی و عمرش را برای بزرگ شدن من از دست داد
تازه فهمیدم عشق در نگاه اول یعنی همان نگاه اولم در سن ۱۰ سالگی، در سن بزرگ شدنم، به پدرم.
فهمیدم عشق تنها و تنها یعنی پدر♡♡♡