رها در رویا
با دستانی باز باز در دامنه ی دشتی پراز زنبق های وحشی آرام آرام رو به انتهای دره سٌر می خوردم و با دستانم زنبق های سفید در حال رقص با نسیم را لمس میکردم .
صخره سنگی دستم را خراشید و خونی سیاه برروی گلبرگهای سفید زنبق ها نشست!! وقتی که برخاستم ،خواستم چهره ام را در آینه ی دلم ببینم ، با احتیاطی وصف ناپذیر دستانم را همچون جامی برای نوشیدن آب ، آرام به زیر دلم گرفتم ! چه پرشور زندگی را با طپش هایش بدون هیچ چشم داشت وادعایی مرتب زمزمه میکرد امّا من آنقدر خط وخش بر آن نقش بست بودم که چیزی جز تصویری موهوم و تیره مشخص نبود ، ناخودآگاه گریه ام گرفت ، کاری که سالهای سال بود برایم اتفاق نیافتاده بود! اشکهایم مانند جویباری تازه تولد یافته بارانی نرم که در سراشیبی دامنه ی کوه سرازیرمی شوند ، به آرامی روی گونه هایم شیارهای سفیدی بجای گذاشتند تا رهگذران از سیاهی رویم خبردار و ازدرون دل سیاهم آگاه شوند ! ...و ای کاش که امروزبعد از آن خواب وسوسه نمی شدم که بعد از سالیان سال چهره ام را در آینه ی دلم ببینم !!