این داستان را خواندند (اعضا)
طراوت چراغی (22/6/1399),مجتبی صمدیار (23/6/1399),عارفه حیدری پور (23/6/1399),سید محمد حسینی متکازینی (26/6/1399),سید محسن جاویدکار (1/7/1399),نوریه هاشمی (7/8/1399),
نقطه نظرات
نام: طراوت چراغی ارسال در شنبه 22 شهريور 1399 - 10:46
سلام ، نوشته زیبایی بود ، بی اراده آدمو میکشونه به دوره ای که زیبایی ها بیشتر بود به دوره ای که با وجود اینکه خونه ها کاه و گلی بود ولی گرما و صمیمیت ساکنانش با الان خیلی فرق میکرد .لذت بردم .
نام: عارفه حیدری پور ارسال در یکشنبه 23 شهريور 1399 - 12:36
سلام داستان جالبی بود برای لحظاتی هر چند کوتاه ذهن را مملو از ارامش سادگی ادم های گذشته کرد موفق باشید
نام: شایسته دولتخواه ارسال در پنجشنبه 3 مهر 1399 - 16:47
سلام و عرض ادب
خاطره ای دقیقا مشابه همین را تجربه کرده ام خانه ای از جنس خشت که حالا جایش را به دیواری مزین به سنگ های سرد و بی روح داده بود.
بدنبال تکه های ترک خورده خاطراتم تمام حیاط و خانه را از نظر گذراندم با تفاوت آنکه پدری پشت سرم نبود که بگوید دختر جان چرا دیر رسیدی مردم از دلواپسی، آنوقت صدای جیرجیرکها و غوک ها فاصله بیندازد میان خلوت شبانه یمان.
قلمتان سبز . مانا باشید