مادر...
زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 11 سال پیش از این بیوه شده بود. دل مشغولی های زندگی و داشتن 2 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به مادرم سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم و گفتم که خود را آماده کند تا که به سراغش بروم و باهم بیرون برویم.
مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانهی یک خبر بد میدانست.
به او گفتم: همسر به من پیشنهاد داده که با شما برای صرف شام و رفتن به سینما به بیرون برویم. به نظرم بسیار دلپذیر و دلنشین می شود امشب من با شما امشب بیرون باشیم.
مادرم پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده شوکه شده و مطمئن است از اینکهدامشب را با من سر کند لذت خواهد برد.
ساعتی بعد برای بردن مادرم به منزلش رفتم. تمام طول راه را با خود ترانه میخواندم و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.
وقتی که به خانه مادرم رسیدم و او را ملاقات کردم؛ کمی عصبی بود. چادرش را سر کشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، روسری فیروزه ای گلدارش از زیر چادر بیرون بود و لختی از موهایش از زیر آن پیدا بود. معصومیتی خاص در صورت مهربان اما شکسته مادرم پیدا بود. دوست داشتم ساعت ها به آن صورت مهربان و نورانی اش نگاه کنم و لذت ببرم. لباسی را پوشیده بود که پدرم آخرین بار برای او خریده بود و طی این مدت 11 سال که از مرگ پدرم گذشته بود، همچنان عاشقانه نگه داشته بود و هر وقت پنجشنبه ها به زیارت قبر پدرم میرفت؛ می پوشید.
از ماشین پیاده شدم و به طرف مادرم رفتم. با دیدنم چهرهاش روشن هم چون فرشتگان شد و به مهربانی مادرانه اش، به من لبخند زد. سلام کردم و به گرمی و با قربان صدقه جوابم را داد. صورتش را بوسیدم و مادرم پیشانی مرا بوسید.
او را به داخل ماشین دعوت کردم. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تأثیر قرار گرفتهاند و منتظر اند که من آخر شب برگردم و ماجرا را برایشان تعریف کنم.
برای خوردن شام به رستورانی دنج و مناسب رفتیم. رستوران چندان قران قیمت نبود اما کیفیت غذا و خدماتش عالی بود. سر میز شام دستم را چنان گرفته بود که گویی برای اولین بار مرا دیده و آخرین دیدارمان خواهد بود.
هنگام صرف شام صحبتهای زیادی پیرامون وقایع جاری و گذشته زندگی کردیم و با یادآوری خاطرات شیرین گذشته برای مادر شبی شاد برایش ساختم چنان که چند مرتبه از یادآوری آن خاطرات اختیار از دست میداد و با صدای بلند قهقه میزد.
بعد از اتمام شام به سینما رفتیم. طی دیدن فیلم مادرم عاشقانه همچون کودکی آسوده سر بر شانه ی من گذاشته بود و بازویم را در آغوش گرفته بود. چند باری پیشانی او را بوسیدم. تمام فکر و ذکر پیش مادرم و خاطرات گذشته بود و اصلا توجهی به فیلم نداشتم.
بعد از سیما به کافی شاپ روبروی سینما رفتیم برای خودم قهوه و برای مادرم نیز یک لیوان شیر با شکر که نوشیدنی مورد علاقه اش بود سفارش دادم و بعو به طرف ماشین رفتیم.
وقتی او را به خانه رساندم پرسید که باز هم او را بیرون خواهم برد؟
صورتش را بوسیدم و گفتم: حتمأ! هر وقت دوست داشید با من تماس بگیرید که با هم بیرون برویم.
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
جواب دادم: خیلی بیش تر از آن چه که فکر میکردم.
هشت روز بعد مادرم در اثر یک حملهی قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.
در آن زمان بود که فهمیدم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان داریم. و زمانی که شایستهی آن هاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایستهی عزیزانمان است باید به آنها اختصاص دهیم؛ زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.
سعید فلاحی
[بر اساس طرحی از یک نویسنده ناشناس]