سایه کمرنگ
چادر کهنه و گل آلودش را جمع کرد تا بیش از این با آبی که در کوچه جاری بود خیس نشود.
تردید داشت. دقایقی با خودش کلنجار رفت. بالاخره راهی ندید و زنگ در را زد.
بار اول آرام و بار دوم مداوم.
صدای مردی در گوشش پیچید: کیه؟
گلویش را صاف کرد تا جواب دهد اما ترسید و چیزی نگفت. مرد غرولند کنان داد زد: پرسیدم کیه؟
زنش آرام گفت: نکنه دوباره طلبکارها باشن؟
مرد لب در آمد و با دودلی در را گشود. زن را که دید جا خورد و اخمی کرد. زنش هم کنارش ایستاد و سرک کشید.
پیرزنی ژنده پوش با چادری که خیس آب شده بود در کوچه ایستاده بود و با چشمانی اشک آلود مرد را نگاه می کرد. زن چندشش شد و پرسید: این دیگه چی می خواد؟
مرد وانمود کرد پیرزن را نمی شناسد: نمی دونم.
پیرزن لبخند تلخی زد و سرش را پایین انداخت: ببخشید ... مثل اینکه اشتباه اومدم.
مرد بی آنکه چیزی بگوید در را بست و پیرزن را همانگونه فراموش شده میان کوچه باران خورده و خیس رها کرد.
پیرزن آهی کشید و زمزمه کرد: عزیزکم، چقدر لاغر شدی. مامان دلش تنگ شده بود و فقط می خواست ببیندت.
نه نفرین کرد و نه اعتراض، لحظه ای بعد با قدم هایی لرزان اما آرام کوچه دلگیر را پشت سر گذاشت. سایه اش کمرنگ شد و میان دیوارهای سرد، همان جایی که پسرش روزی توپ بازی می کرد پیچید و گم شد.
پایان