مرگ موقتی
به نام ایران
قسمت 1-
من متعلق به نسلی گمشده هستم و تنها در حضور کسانی که گمشده و تنها هستند راحت هستم.
با صدا هایی که اطرافم به گوش می رسید، چشمامو باز کردم همه چیز جلوی چشمان مبهم و تار بود. که یه نفر خیلی آروم نزدیکم شد و گفت:حالت خوبه!!!!
خز خز سینه ام اجازه صحبت کردنو ازم گرفته بود. فقط تونستم سرم و به معنای تایید تکون بدم!!! حال الانم مثه حال نوزادی ام که تازه پا به این جهان گذاشته و از همه چیزو و همه کس می ترسیدم. سعی میکردم از همه دوری کنم ،هیچی از گذشته به یاد ندارم .انگار دو ساعت پیش بود که پامو به این دنیا گذاشتم. ذهنم مثه دفتر برگ برگ شده ،بعد از خوردن سوپی که به سختی تونستم چند قاشق ازش بخورم، دراز کشیدم و پتو کشیدم رو سرم
صدای یه خانم باعث شد پتو رو از رو سرم بکشم کنار که با بی من به من خیره شده بود . که بعد چند لحظه خیلی آروم نزدیک من شد و گفت دخترم خوبی!!!! خدا شکر به هوش اومدی . و بعد نشست کنار منو دستش و اورد نزدیک به دستم .که خیلی زود دستم و کشیدم .......... اتمام قسمت اول