برفی که عاشق خورشید شد.
برق چشمانش سخت او را گرفته بود ؛در هوای سرد با دهانش بخاری قلبی
به وسعت تمام زمین ساخت و روانه آسمان کرد ، که شاید باز هم باز هم بعد از چندی او را ببیند .
او کور و کر بود نمی دید و نمی شنید انگار در عالم تنها یکی بود ، کوه ها را واسطه کردم ، می دانستم با آمدنش دیگر ( منی ) نیست تمام او میشود .
گرمای مهربانه ات را به سویم روان کن میخواهم آب شوم در گستره هستی انقدر زلال که چهره ی زیبایت را ببینم و باز هم ببینم .