آغوشی به وسعت آغوش خود
به طرف اتاق راه افتادم لبخندی به رویش زدم بی خیال از عکس العمل او لیوان چای را به دستش دادم ، و تنها صدای شکستن لیوان بود که آن لحظه به گوش رسید . بغض گلویم را به هم فشرده بود .
صدای چک چک باران از پشت پنجره زنگ خورده شنیده می شد ، با خوش حالی بلند شدم و در پنجره را باز کردم ، باز هم صدایش زدم بیا ، بیا نگاه کن تو عاشق بوی خاک باران خورده بودی حالا بیا و ببین چه بویی به راه انداخته .
چرا صدایم را نمیشنوی ، چرا نگاهم نمیکنی ، چرا ساکتی ... نگاهم به قاب عکس روی دیوار افتاد . باد تند پنجره را در هم کوبید.