سرگردان
آنقدر به اين مسائل فکر مي کنم که ناگهان پايم پيچ مي خورد و داخل جوي آب مي افتم. حالا همه به چشم يک ولگرد به من نگاه مي کنند. به خيابان پايين تر که مي روم پيرمردي به چشمهاي سبزم زل مي زند و به سر تا پايم که کثيف شده نگاه مي کند و بلند مي گويد:" اعوذ بالله من الشيطان الرجيم". آخر چرا اينقدر سطح فرهنگ مردم پايين است، گرسنه و تشنه هم هستم. از صبح زود که پا به خيابان گذاشته ام هيچ چيز نخورده ام.
راه مي افتم به طرف پارک سر خيابان. روي يکي از نيمکت ها پسري دارد ساندويچ تن ماهي اش را روي نيمکت مي گذارد تا از توي کيفش کتابي بيرون بياورد، اين بهترين موقع است تا غذايش را بردارم. نه اينکه دزد باشم ولي خب شرايط مرا به اين سو کشانده است. مي روم تا ساندويچ را بردارم، اما لگد پسر مرا از روي نيمکت پرت مي کند آن طرف تر و چند فحش نثارم مي کند. من هم بلافاصله فرار مي کنم تا کتک بيشتري نصيبم نشود. حالا خوب شد وقتي از روي نيمکت پرت شدم روي چهار دست و پايم فرود آمدم وگرنه حتما کمرم آسيب مي ديد. اين هم از فوايد گربه بودن است!