پاییز بوی خون میدهد
مادر آن روز دلشوره داشت . کتاب قرآن از دستانش جدا نمیشد و آن را مانند معشوقه ای در آغوش گرفته بود و با او نجوا میکرد. میدانستم از چه هراس دارد اما من در دل نوری میدیدم که چشمانم را در تاریکی آن روزها بینا نگاه داشته بود. میدانی جان دلم نمیخواستم طفل در شکم را که یادگار محمود است را از دست دهم. دیگر چیزی باعث تشویش من نمیشد زیرا گرمای دستان یار ناکامم را بر شانه هایم احساس میکردم. به تو گفتم ای ماه رو که محمود را در نزاع بر سر زمین هایمان از دست دادم؟ ارباب به آسودگی با تبری در دست آن شیرمردان، آن دلاور روستا را مانند درختی تنومند بر زمین زد.
آه از جگر سوخته ام حرفی نخواهم زد که تمامی این گندم زار به آتش کشیده خواهد شد و مرا خواهد سوزاند. از غم فراق شوی خفته در خاکم نمیگویم که میدانم اشک ها خواهیم ریخت و رودی جاری خواهد شد و ما را غرق خواهد کرد. از آن روز خواهم گفت از روزهای پیش از آن و روزهای پس از آن.
از کجا آغاز کنم که این قصه ی پر غصه سری دراز دارد و پایانی ناپایان. از جور ارباب ده بگویم یا از ناعدالتی های آن دوران، از طفل پدر ندیده بگویم یا...
آن روز سیبی در دامانم بود، سیبی قرمز که در جوی کنار خانه در دام پاره سنگی بی رحم افتاده بود و تقلاهایش بی نتیجه. در دستان من سرنوشتش به انتها رسید، با لمس دندان های تیز من بر پوست گلگونش. سیب از دامانم رها شد و بر روی چمن ها به راه افتاد تا به مردی بلند قامت رسید. سیب را در دستانش گرفت، آن را بویید و بوسید و تکه ای از ان را در گلو برد. لبخندی زهرآگین زد و سیب را در هوا چرخاند و به دور دست ها پرتاب کرد.
جان من از نگاه آلوده به هوس آن دیو نگویم که هنوز صورت نازیبایش کابوس شب هایم است. آن دیو خو با شلاقی در دست نزد من امد و دستان کثیفش را زیر چانه ام نهاد و گفت: ضعیفه این زمین زیر پایت از امروز برای ارباب است و نعمات زیبای زمین برای نوکر ارباب.....
آن شب مادر چمدان هایمان را بست. چادرش را روی سر کشید تا سارقی ناغافل از خدا بی خبر از راه نرسد و او را بی حجاب ببیند. مادر خوابید، با اشکی خشک شده بر چهره اش. اما خواب در چشمانم جایی نداشت. به سوز هوا پناه بردم دست بر برامدگی شکم کشیدم و به آینده نگاه کردم. ماه در پشت ابر پنهان بود. این ماه بانو از من رو گرفته بود تا نوید امدن خورشید را ندهد. نوید امدن زمان ترک دیار... بادهای سرگردان چشمانم را اسیر خود کرد و مرا در اغوش کشید و به رویایی دور برد. محمود را دیدم خندان سوار بر اسب سپیدش. تپانچه ای در دستانش بود یادگار پدر مرحومش. محمود کنار من ایستاد و با نوایی خوش گفت:
- گل بانو. ای ماه رو زیبارو. ای شیرزن ده چشمه ای از زنانگی و دلیریت را به آن بنده ی شیطان نشان ده. بگذار این کفتاران خوی درندگی ات را ببینند و بدانند که این جا قلمروی شیران است نه شغالان.
از رویا در آغوش حقیقت افتادم. دیگر این من نبودم. آن ضعیفه ی حقیر نبودم. ارباب دیگر از نظرم شاه نبود و آن دیو بزرگ نبود. مادر را بیدار کردم. به او گفتم هوشیار باش که میخواهم جنگ را به خانه دعوت کنم. مادر زیر لب دعایی کرد و در دستانم تپانچه ی شوهر مرحومش را داد و زیر لب گفت: عروس خدا به همراهت.
طفل عزیزم. از آن روز سالهای زیادی است که میگذرد اما برای من انگار همین صبح بود که باران می امد. ارباب آمد و من با اسلحه ای در دست به استقبال او رفتم و در کنار حصار خانه فریاد زدم:
- عزت یا ذلت؟ شوی من جنگید برای زمین. تنها چیزی که داشت همین زمین بود، او نمرد که پای نااهلان به فرش مقدس زندگیمان وارد شود. هرکه خواهان این ملک است دیگر هم صحبتش من نخواهم بود این تپانچه است که به سمت گناهکاران نشانه میرود و آن ها را زمین گیر میکند و زمین تنها خود میداند که چه اندازه طالب خون ظالمان است.
تپانچه به سمت ارباب نشانه رفت. ارباب نگاهش به نگاهم دوخته بود و مانند گرگی دندان هایش را نشان داد. غرشی کردم و ده به خود لرزید. مردم روستا با صدای تیر به سمت ما آمدند ولی تیر خلاص زده شده بود. نه به قلب ارباب به قدرت ارباب. ارباب به خود لرزید و بر زمین افتاد، فریاد زد که بازخواهد گشت. او در ده حرف ها به را انداخت. او به همه میگفت که عروس محمود دیوانه شده به روی کدخدای ده اسلحه کشیده است.
فرزندم این زمین بعد از من سزاوار توست. این زمین تنها مشتی خاک نیست. این زمین از خون پدرت بارور شده است. هرجای آن را که بنگری ردپایی از اوست. هیچ گاه آن را به بهایی کم و یا مشتی حرف مده. این زمین وطن توست. تو بی وطنت هیچی. آن را ارزان به ناکسان مده...