از ترس نفرت کن قسمت ۲
آلسا پاسخ داد :مدت زیادی میشه که این ترس تو داخل ذهن منه، به یادم نمیآد که این ترس از کجا آغاز شده؟ هر شب بجز این خواب ترسناک دیگه خواب هیچی را نمی بینم .جادوگر پاسخ داد:آلسا جون باید خودت این ترس را دفنش کنی دیگه کسی تو را کمک کرده نمی تونه.بعد از این حرف جادوگر آلسا با جادوگر خداحافظی کرد و رفت. تو راه خیلی به حرف های جادوگر فکر کرد ، وقتیکه به خونه رسید دید که مامان و باباش میخوان درب را باز کنند آلسا فریاد زد مامان، بابا. و دست تکون داد و به طرف آنها دویدن را شروع کرد. مامان و بابای آلسا به طرف او نگاه کردن و آلسا رو در آغوش گرفتن. آلسا خیلی خوشحال شد و گفت شما کجا بودین؟مامانش گفت: ما دنبال خونه جدیدی رفته بودیم . آلسا خوشحال شد و دو روز بعد اون خونآلسا به خونه جادوگر رسید. و درب را زد جادوگر مهربان درب را باز کرد و به آلسا، گفت خوش آمدی آلسا جون .آلسا گفت:شما اسم من را از کجا میدانید. جادوگر پاسخ داد :کار ما جادوگرها اینکه هر کی که پیش ما میاد اسم اش را دریابیم. آلسا حیرت زده شده بود جادوگر اون را به اوتاق صالون راهنمای کرد و آلسا داخل صالون شد و آلسا به سر مبل نشست و آه کشید جادوگر سوالی کرد:چرا آه کشیدی آلسا جون ، آلسا پاسخ داد:خانم جادوگر من از ترس خود خسته شدم یک راه حل به من نشون بدین جادوگر مهربان پاسخ داد:آلسا جون من میدونم که ترس خیلی انسان را خسته میکند تنها یک راه حل دارد اون که ترست باید از یه جایی پیدا شده باشه .
آلسا پاسخ داد :مدت زیادی میشه که این ترس تو داخل ذهن منه، به یادم نمیآد که این ترس از کجا آغاز شده؟ هر شب بجز این خواب ترسناک دیگه خواب هیچی را نمی بینم .جادوگر پاسخ داد:آلسا جون باید خودت این ترس را دفنش کنی دیگه کسی تو را کمک کرده نمی تونه.بعد از این حرف جادوگر آلسا با جادوگر خداحافظی کرد و رفت. تو راه خیلی به حرف های جادوگر فکر کرد ، وقتیکه به خونه رسید دید که مامان و باباش میخوان درب را باز کنند آلسا فریاد زد مامان، بابا. و دست تکون داد و به طرف آنها دویدن را شروع کرد. مامان و بابای آلسا به طرف او نگاه کردن و آلسا رو در آغوش گرفتن. آلسا خیلی خوشحال شد و گفت شما کجا بودین؟مامانش گفت: ما داریم به خونه جدید بریم . آلسا خوشحال شد وقرار بود دو روز بعد آلسا ازخونه قدیمی شان برن آلسا شب ها از خوشی خوابش نمی برد آلیسا دو روز بعد از خونه قدیمی شون چمدون خود را بست و راهی خونه جدید شد. تو راه خیلی خوشحال بود که از شرخونه وحشتناک خلاص شد در حالیکه هنوز شروع ترسش بود . به خونه رسیدن. اون خونه خیلی زیبا بود اما آلسا ترس حقیقی اون همین خونه بود. یه باری مامان آلسا پیش دخترش اومد و گفت : این خونه برات آشنا نیست ؟ این خونه عموته که برای ما هدیه داده. آلسا از مامانش سوالی میکنه : مامان تا به حال ما تو این خونه اومدیم ؟ مامانش میگه سه سال پیش ما تو این خونه مهمانی اومدیم. مامانش از پیشش رفت . بعد آلسا فهمید ترسش از این خونه شروع شده بود و باید در اینجا ختمش کنه. شب شد و غذا خورد . بعد از غذا آلسا رفت تو تخت خواب را آماده ساخت برا خواب کردن اما آلسا خوابش نمی برد تا صبح بیدار موند. وقتی که آلسا از تخت خواب بلند شد دید که درست نفس کشیده نمی تونست . وقتی می خواست از پله ها پایین بشه یه باری سرش گیج میشه واز پله ها پایین میاوفته. مامانش از اتاق خود میاد و میبینه که آلسا از هوش رفته . زود اون را به بیمارستان می بره . مامانش خیلی گریه می کنه وقتی که میشنوه دخترش بیماره. دو روز آلسا تو بیمارستان موند. دو روز بعد سالگرد تولدش بود . باباش براش جشن غافلگیری میگیره . وقتیکه به خونه می رسه می بینه که تو خونه شون مهمونه خیلی زیادی اومده. آلسا می مینه که خونه پر از بادکنک، شیرینی و کادو هاست. جشن تولد آلسا آغاز شد. آلسا خیلی براش خوش گذشت و در وقتیکه کیک را خوردن همه گی برای آلسا کادو دادن و کادو مامانش یک کردن بند خیلی خیلی زیبای بود که آلسا با دیدن این کردن بند دهن اش باز ماند و مامانش رو در آغوش گرفت وقتیکه کادو دادن تمام شد بابای آلسا بزرگترین کادو را هدیه داد. آلسا خیلی تعجب کرده بود که تو داخل این چی خواهد بود وقتیکه باز کرد دید که باباش براش تمام چیزای که مربوط رسم میشد خریده بود تابلو های زبیا رنگ آموزی های زیبا عاشق این هدیه باباش شده بود.آلسا یه باری ترس اش به فکرش آومد و سرش گیج رفت تا یک دقیقه هیچ راه حلی تو فکر اش نیامد بعد از یک دقیقه فکر تو ذهن اش آومد . با مهمان ها خداحافظی کرد و رفت تو حیاط خونه و چیز های رسامی اش را با خود برد و رسم ترس خود را کشید رسم کشیده اش همشکل ترس آلسا بود از نزد مامانش کبرت گرفت و تابلو کشیده شده را تا تونست همراه با بنزین شست و بعدش کبرت زد تابلو به سوختن آغاز کرد و آلسا طرف آتش اون نگاه کرد. تا اینکه تابلو خاکستر شد هیچی بجز خاکستربجا نمونده بود آلسا خاکستر را در رود خونه نزد حیاط شون ریخت و از شر اون خلاص شد و بعدش بی هوش شد بعد از چند ساعت چشم هاشو رو باز کرد دید تو بیمارستانه و مامان و باباش خوشحال اند. آلسا سوالی کرد:مامان چرا خوشحال هستین چیزی شده؟ مامانش پاسخ داد:ما برای تو خوشحالیم دوکتور گفت بیماریت شفایاب شده .آلسا خیلی خوشحال شد و بعد ازاون روز کتابی به اسم از ترس نفرت کن نوشت بازدید کننده هاش به یک ملیون می رسید آلسا خوشحال بود که بلاخره بار سنگین را از شونه هاش پایین کرده و بعد از او روز می تونست که به خوبی و خوشی زنده گی کند.
پایان .