این روزها
صبح با صدای سولفه ی بلبل آغاز شد، جوجه کلاغ صد ساله ی شهر، از نوک تاج کاج بلند درون پارک ، قار قار کنان سمت دکل های مخابراتی فحاشی میکند، پیرزن با قدمهای زيگزاگ و ناهماهنگ چرخ دستی خود را بدنبالش میکشد، او از دکه ی روزنامه فروشی، یک کیلو سبزی میخرد، روزنامه کیهان با تیتر زرد بزرگ سبزی های آشی را همراهه کمی گِل در آغوش میکشد، پیرزن بروی نیمکت چوبی پارک مینشیند، میل های کاموایش را همچون شمشیر از غلاف بیرون کشیده و آغاز به بافتن میکند، بچه گربه ی ابلق و کنجکاو چشمانش بدنبال بازی با توپی از کامواست، اما ابتدا کمی خمیازه میکشد و خودش را کش و قوس میدهد، دخترکی نوجوان نشسته بر نیمکت خوش باوری ، خیره به پیرزن مانده و همزمان با حرکت میل های کاموابافی، آرزو هایش را کنار گذارده و شروع به رویابافی میکند، یکی از رو،_ یکی از سر _ یکی از پایین ول میدهد. پسرک های هممسیر، زیر پای درخت کاج، جمع میشوند یک نخ سیگار مگنای ته قرمز، از وجود تهی میشود، پوکه ی خالی را پشت گوشش، و دیگری در جنب و جوشش فندکی قرض میکند، آن یکی خیت پایی میکند، یک کدام اما غایب است، او نیز بیکباره از پشت درختی قطور ظاهر میشود، زیب شلوارش را بالا میدهد در فرار از جاذبه، با فضانوردان جوان عازم نیشود، با کسب اجازه اولین نخ از بلیط یک مسیر اشتباه آتش میشود، با اسم رمز قدیمی ، چرخش از چپ برپا میشود، هرکسی سه کام حبس افسری، از دود مملو میشود، اما بیخبر از مقصد دود های توهم زایی که از قامت درخت کاج بالا میرود بیچاره کلاغ قصه ی ما، در هاله ای از توَهُم های واهی شاعر میشود، کمی بعدش در قامت یک عقاب کمی نگذشته بیکباره شهردار یک کلانشهر بزرگ با کوله باری از تخلف های محمدباقر میشود، یک نخ دیگر هم در زیر آن درخت دود میشود به گمانم بر فراز قامت کاج بلند، او دیگر در خیالاتی عجیب، رییس مجلس میشود، این میان اما مشت کریم باغبان، تابلو های کوچک پستوی چمن ها را تغییری کوچک میدهد و بجای آن جمله ی قدیمی (چیدن گل ممنوع) مینویسد ؛ کشیدن گل ممنوع
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: