1
زمستان بود و از آسمان دانه دانه بلور های سفید برف فرو میریخت و در غلظت بی انتهای شب همه جا را سفید پوش می کرد.شب از نمیه گذشته بود و مردم ده در خواب عمیق خودشان غوطه ور بودند؛اما از دور کورسوی چراغ های نظمیه ،ظلمت شب را می درید و همچون مقراضی چادر شب را تکه تکه میکرد.
همه مردم خواب بودند "احمد" هم خوابیده بود اما انگار کودک من حالش خوش نبود دائما گریه می کرد و به خودش میپیچید. هزارو یک بار پوشکش را چک کردم شیر هم نمیخورد تنها گریه می کرد.
صدای گریه هایش تا آسمان هم می رسید و جگر شب را شرحه شرحه میکرد،ماه از صدای گریه های محمد تیره می شد.انگار کودک شش ماهه ام با گریه هایش سکوت شب را به انزوا کشانیده بود.
هلال ماه نو چشمانم را قلقلک داد کودکم را برداشتم و پتویی روی دست و پاهای کوچکش کشیدم تا مبادا سرمای هوا نازکی بدنش را بیازارد.صدای گریه های محمد را حتی دورترین ستاره هم می شنید.
شب تاریکی بود اما گریه های محمد دائما بر غلظت بی انتهای تاریکی می افزود.بغلش کردم و او را داخل حیاط بردم.دی ماه بود و آب حوض ازشدت سردی هوا یخ بسته بود اما من سردم نبود گویا نیروی ویژه ای از من و کودکم محافظت می کرد.دائما بچه را تکان می دادم تا ممبادا احمد بیدار شود همیشه در آغوشم آرام می گرفت اما اینبار اینگونه نبود. انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست. راه که میرفتم اندکی از حجم گریه هایش کاسته میشد اما گریه اش بند نمی آمد. محمد گریه می کرد و صدای گریه هایش مثل همیشه نبود. ناگهان از دور چشمم به درخت گیلاس ته باغ افتاد.فکری به سرم زد و به راه افتادم نمیدانستم چرا می روم اما می رفتم و تنها بهانه ام برای رفتن فقط رفتن بود.
ادامه دارد...
شکل قلم:F اندازه قلم: A A رنگ قلم: پس زمینه: همه مردم خواب بودند "احمد" هم خوابیده بود اما انگار کودک من حالش خوش نبود دائما گریه می کرد و به خودش میپیچید. هزارو یک بار پوشکش را چک کردم شیر هم نمیخورد تنها گریه می کرد.
صدای گریه هایش تا آسمان هم می رسید و جگر شب را شرحه شرحه میکرد،ماه از صدای گریه های محمد تیره می شد.انگار کودک شش ماهه ام با گریه هایش سکوت شب را به انزوا کشانیده بود.
هلال ماه نو چشمانم را قلقلک داد کودکم را برداشتم و پتویی روی دست و پاهای کوچکش کشیدم تا مبادا سرمای هوا نازکی بدنش را بیازارد.صدای گریه های محمد را حتی دورترین ستاره هم می شنید.
شب تاریکی بود اما گریه های محمد دائما بر غلظت بی انتهای تاریکی می افزود.بغلش کردم و او را داخل حیاط بردم.دی ماه بود و آب حوض ازشدت سردی هوا یخ بسته بود اما من سردم نبود گویا نیروی ویژه ای از من و کودکم محافظت می کرد.دائما بچه را تکان می دادم تا ممبادا احمد بیدار شود همیشه در آغوشم آرام می گرفت اما اینبار اینگونه نبود. انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست. راه که میرفتم اندکی از حجم گریه هایش کاسته میشد اما گریه اش بند نمی آمد. محمد گریه می کرد و صدای گریه هایش مثل همیشه نبود. ناگهان از دور چشمم به درخت گیلاس ته باغ افتاد.فکری به سرم زد و به راه افتادم نمیدانستم چرا می روم اما می رفتم و تنها بهانه ام برای رفتن فقط رفتن بود.
ادامه دارد...