متفاوت
بعداز ارسال پیام با خوشحالیِ زیاد به سمت دراور و آینه ی اتاقم حرکت کردم و ابتدا با کشیدن سشوار بر موهای بلند و طلایی رنگم آن ها را خشک و حالت دادم. آنگاه به سراغ بند اندازِ جدیدم رفتم و یک صفایی به آن سبیل و ریش های تازه از لانه بیرون آمده دادم و سپس با وسایل آرایشی چند صد هزار تومانی ام با دقت هرچه بیشتر شروع به جلا و رنگ آمیزیِ چهره ام کردم.
پس از اتمامِ کار، حتی من که از جنس ماده هستم لذت زیادی را از چهره ی زیبایم بردم، چه رسد به پسرها ی غریبه ی ندید بدید.
خلاصه مانند همیشه با تیپِ مدرن و به روز شده ی خود آماده ی رفتن به همراهِ پروانه برای گشت و گذاری سرگرم کننده بعداز یک ورزشِ دل چسب شدم.
من و پروانه واردِ پیاده روی خیابان شدیم. من که مطمئن بودم از برق گرفتگیِ نگاهِ پسران و حتا مردان متاهل جان سالم به در نمی برم با غرورِ هر چه بیشتر از کنارشان عبور می کردم و به خود برای این تیپِ بی نظیر می بالیدم. گه گُداری هم دختران نگاه های تعجب برانگیز و گاهی هم حسادت جویانه ی خود را به من می انداختند. آن دسته هم که متاهل بودند و شوهرهایشان را با نگاهِ نافذ به سمتِ من می دیدند، مرا با قیافه هایی که انگار چندششان شده فحش می دادند و من هم لذت می بردم.
همینطور در میان مردم عبور می کردیم و از برق گرفتگی لذت می بردیم که ناگهان کفش های رنگ و وارنگ یک مغازه ی کفش فروشی توجهم را به خود جلب کرد.
به پروانه گفتم: کاش سری به این مغازه بزنیم. من که برای اولین بار است این مغازه را می بینم.
آنگاه با رضایت پروانه وارد مغازه شدیم.
از بدو ورود مان نگاهِ صاحب مغازه به کفش های صندلی که پوشیده بودیم دوخته شده بود. پس از اینکه سلام کردیم، نگاهش را بالا گرفت و با استرس کوچکی که در وجودش حس کردم او هم سلام کرد و ادامه داد: در خدمتتان هستم.
ما هم سری تکان دادیم و توجهمان را به کفش های روی دیوار جلب کردیم.
بعداز گشت و گذازی سریع به فروشنده اشاره کردم که یکی از کفشای 37 را برایم بیاورد تا امتحان کنم. فروشنده هم همین کار را بدون معطلی انجام داد و سپس تا پوشیدن کفش نگاهش را به پایم دوخت. وقتی کفش را پوشیدم به نظر کمی تنگ می آمد.
فروشنده گفت: نه، این کفش تنگ نیست. این مربوط به جوراب نپوشیدنِ شماست. من اینجا جوراب هم می فروشم. بگذارید تا یک جفت جوراب برایتان بیاورم.
من و پروانه نگاهی متعجبانه به هم انداختیم، چرا که تا به حال هیچ کفش فروشیِ زنانه ای را ندیده بودیم که جوراب هم بفروشد.
من هم گفتم: چه خوب، ممنون می شوم اگر یک جفت جوراب برایم بیاورید.
پس از پوشیدنِ کفش با جوراب که با نگاهِ مستمر فروشنده هم همراه بود کفش به راحتی داخل پایم فرو رفت. اما زیاد آن را نپسندیدم.
فروشنده با دیدنِ نارضایتی من از انتخاب کفش بلافاصله گفت: اگر این کفش ها باب میلتان نیست. یکسری جنس به تازگی برایمان آمده که هنوز فرصت نکرده ام آن ها را در دیدِ عموم قرار دهم، اگر دوست داشته باشید می توانم آن ها را هم نشانتان دهم.
آنگاه درحالی که انگشتِ اشاره اش را به سمت دری که در انتهای مغازه وجود داشت گرفته بود ادامه داد: فقط باید به دنبالم به این اتاق بیایید تا نشانتان دهم. چونکه هم زیاد هستند و هم سنگین.
من و پروانه با نگاهی کنجکاوانه به هم قبول کردیم.
سپس فروشنده سریع به دم در رفت و به صاحب مغازه ی کناریش گفت: من می روم تا اجناسِ جدیدم را به مشتری ها نشان دهم. تو حواست را به دکان من بده تا برگردم.
سه نفری به سمت در حرکت کردیم. هنگامی که در را باز کرد یک سری پله را مشاهده کردم که به زیرزمین راه داشت و ما هم وارد آن شدیم. آنقدر پایین رفتیم تا به زیرزمین رسیدیم. در آنجا تعداد زیادی جعبه ی کارتُنی و انتهای آن باز هم دری وجود داشت.
تا وارد شدیم فروشنده روبه ما کرد، اما هیچ کدام حرفی نزدیم.
بعد از چند ثانیه من گفتم: خوب؟ کفش ها کدامند؟
فروشنده به یکی از جعبه ها اشاره کرد و گفت: درون آن را ببینید. بلکه پسندیدید.
من هم رفتم و درِ جعبه را باز کردم، اما ناگهان یخِ دلم آب شد. مشاهده کردم یک سری کفش رنگ و رو رفته که انگار مدت هاست نیروی وزن دیگران را تحمل می کند درون آن وجود دارد.
با عصبانیت کوچکی گفتم: مرا دست نداخته ای؟ اینها که همه قدیمی هستند.
در حالی که تعجبِ پروانه را در رخش لحظه ای مشاهده کردم، فروشنده با نیش خندی گفت: آن ها هنوزم برای من تر و تازه هستند.
منم گفتم: منظورت چیست؟ نکند جنس تاناکورا می فروشی؟
باز با همان نیش خند گفت: بله، اینها همه تاناکورا هستند. اما تفاوتی که این کفش ها را از اجناس تاناکورا جدا میدارد این است که صاحبان این کفش ها همه ایرانی هستند و همه حداقل یک بار مهمان ما بوده اند.
همین که حرف فروشنده تمام شد، به طور ناگهانی با درد شدیدی که از ناحیه ی گردن و پشت سر احساس کردم جلوی چشمانم سیاهی رفت و صداها و تصاویر نا مفهومی را می توانستم مشاهده کنم که ناگهان همه جا تاریک شد.
(پایان قسمت اول) این داستان ادامه دارد...
(نویسنده: علی طرهانی نژاد)