چاقِ با ادب (قسمت اول)
همه ساکت بودن و منم توی این لحظه با دیدنِ یه پسر گل فروش یاد دوران مدرسم افتادم، یاد هفت سالگیم.
یادمه اون روز ، روز اولی بود که به مدرسه می رفتم، اون روز جشنِ شکوفه ها رو برای کلاس اولی ها برگزار می کردن.
من و مادرم وارد حیاط مدرسه شدیم، تا وارد حیاط شدیم دیدم که عده ی خیلی زیادی از بچه ها به همراه مادراشون به این جشن اومده بودن. من که خیلی کم رو و ساکت بودم تا وارد این فضا شدم خیلی حس بدی بهم دست داد و می خاستم گریه کنم، پس چاره رو توی فشردن دست مادرم پیدا کردم.
من و مادرم اونقد رفتیم جلو که به آب خوری رسیدیم، کنارِ اون آب خوری یه پسرِ لاغر اندام و ریقو به همراه مادرش ایستاده بودن.
در حالی که پسره به من خیره شده بود و داشت می خندید به مادرش گفت: نگاه مامان؟ ببین این پسره چقد گامبوِ؟ نخورمون یه وقت؟
بعد مادرش با ایما و اشاره گفت: ساکت، زشته، حرف نزن.
منم همینطور بِر و بِر نگاشون می کردم و می دیدم که پسره هی به من نگاه می کنه و می خنده.
من و مادرم رفتیم و رفتیم تا به سکوی جلوی درِ ورودیِ دفتر و کلاس ها رسیدیم که یهو یه خانومِ بدفرم و پیر که بعدن فهمیدم ناظم بوده اومد جلو و به من و مادرم رسید.
مادرم گفت: سلام خانوم، امروز جشن شکوفه هاست؟
ناظم گفت: سلام، بله جشن امروزه، ولی خانوم این جشنِ کلاس اولاست، کلاس پنجما پس فردا باید بیان.
مادرم گفت: پسر منم کلاس اولِ، ماشاالله هیکلش بزرگِ، وَاِلا بچه است هنوز.
ناظم یه نگاهی به من انداخت و با تعجب و خنده گفت: ماشاالله.
بعد روبه جمعیت کرد و گفت: لطفن همه ی بچه هارو بیارین جلو تا دو صف تشکیل بدن، مادرا هم عقب وایسن.
توی این حال و هوا سِیر می کردم که یهو پدرم گفت: احمد؟ احمد برو دیگه، مگه کوری؟ نمی بینی چراغ سبز شده؟ یالا حرکت کن پسر.
منم که هول ورم داشت، تا خاستم پامو از روی پدالِ ترمز بردارم و گاز بدم یهو ماشین با یه شتاب به جلو خاموش شد.
پدرم با عصبانیت گفت: لااله الا الله، اینطوری می خوای واسه من زن بگیری؟ هنوز رانندگی یاد نگرفتی عقب مونده؟ یالا روشن کن این بی صاحابو...، بدو مردم منتظرن.
من که خیلی از عصبانیت پدرم ترسیده بودم با تپش شدید قلب و بدنِ لرزون به سختی تونستم ماشینو روشن کنم و راه بی افتم.
این داستان ادامه دارد...
(نویسنده: علی طرهانی نژاد)