تجربه ای عجیب (قسمت دوم)
با دیدنِ چهره ی خود بسیار شگفت زده شدم، زیرا که این امر بسیار عجیب و غافل گیرانه بود. وقتی به چهره ی خود خیره گشتم متوجه شدم که قیافه ی من همان قیافه ی سابق است، با این تفاوت که تمامیه موهای بدنم بور، چشمانم آبی و پوستم نیز بسیار سفید گشته است. بعد از مدتی که با صورت خود ور می رفتم از تغییر ظاهرم به یک انسان بسیار زیبا و جذاب نهایت لذت را می بردم، از خوشحالیِ زیاد نمی دانستم چه کنم.
خلاصه با خوشحالیِ بی حدی که قلبم را پر کرده بود به سمتِ طبقه ی پایین حرکت کردم. همینطور که به سمتِ پایین می رفتم زن و مردی را دیدم که عینن شبیه پدر و مادرم بودند و اما با تفاوت هایی که در چهره ی خود دیده بودم. پدرم یک لباس رسمی با کراوات و مادرم هم یک لباس خانگی بر تن داشت. با تعجب داشتم به آن ها نزدیک می شدم و آنقدر تغییراتِ امروز مرا شگفت زده کرده بود که آن بحث ها و جدال های دیشب را به دست فراموشی سپرده بودم، وقتی به آنها نزدیک شدم، پدرم بر سرِ میز ناهار خوریِ چهار نفره نشسته و در حال مطالعه روزنامه بود. مادرم هم که در حال آشپزی کردن بود نگاهی به من انداخت و گفت: سلام پسرم، بیا بنشین تا برایت صبحانه بکشم.
من هم که تأثیرات بحث های دیشب در وجودم کم رنگ گشته بود و بیشتر متعجب بودم بر سرِ میزِ صبحانه نشستم.
پدرم همانطور که در حال خواندنِ روزنامه بود با زیر چشم نگاهی به من انداخت و گفت: چه شده پسرم؟ برای چه امروز پَکر هستی؟ خدایی نکرده با دوست دخترت مجادله کرده ای؟
با این جمله ی پدرم مغزم شروع به سوت کشیدن کرد و با تعجب گفتم: یعنی چه؟ یعنی دیگر با دوست دخترِ من مشکلی نداری؟
آنگاه با آرامشِ تمام گفت: پسرم، من هم در جوانی با دختران زیادی روابط دوستانه ی سطحی و عمیق داشته ام. چه اشکالی دارد؟...، فقط مراقب بعضی از کارهایت باش که موجب درسرهای بعدی نشود.
بعداز به پایان رسیدنِ عرض های پدرم از یک طرف در فکر فرو رفته و از طرف دیگر بسیار خوشحال بودم.
در افکارم پرسه می زدم که مادرم یک بشقاب شیر که یک سری موادِ شکلاتی درونش شناور بودند و همچنین یک بشقاب پنکیک جلویم قرار داد.
با تعجب به او گفتم: این دیگر چیست؟ پس چای شیرین و پنیر کجایند؟
سپس با تعجب گفت: این غذایی را که گفتی از کجایت درآوردی؟ مگر صدبار به تو نگفتم که از این موادِ آشغال که هیچ خاصیتی ندارند دوری کن؟ حتمن آن رفقای خارجی ات این غذاهای مزخرف را به تو نشان داده اند.
آنگاه با تعجب سکوت کردم. پس از خوردن صبحانه رفتم به سمتِ اتاقم و لباس های بیرونم را که بسیار عوض گشته بودند پوشیدم. در حقیقت این لباس ها هم برایم جدید بودند و هم بسیار شیک و زیبا.
وقتی لباس هایم را بر تن کردم و آماده ی رفتن به مدرسه شدم ناگهان فریاد مادرم برخاست: (دِیوید) جان بیا پایین، (جِنی) آمده است به سراغت.
با این گفته های مادرم دوباره در فکر فرو رفتم: خدایا نامِ من مگر (داوود) نیست؟ (جِنی) دیگر کیست؟
سپس به سمت در خروج حرکت کردم و هنگامی که از در خارج شدم و آن را بستم ناگهان یک دخترِ بسیار زیبا که روسری هم بر سر نداشت و یک تی شِرتِ آستین کوتاه به همراه یک شلوارِ لی بر تن کرده بود خودش را در آغوشم جای داد. من هم که بسیار جا خورده بودم و قلبم داشت به صورت تند تند کار می کرد، او را از خود جدا نمودم و گفتم: معلوم هست داری چه می کنی؟
او با تعجب گفت: دِوید دیوانه شده ای؟ خطایی از من سر زده؟ نکند با من قهری؟
نگاهی پسندیده به او انداختم و گفتم: معلوم است که نه، مگر من دیوانه باشم با فرشته ای چون تو به مقابله برخیزم.
گفت: پس چه؟
گفتم: آخر اینجا؟ وسط خیابان؟ حالا خوب است که این مکان خلوت است. اگر خدایی نکرده مردم ما را تماشا می کردند چه؟...، حالا از مردم که بُگذریم، اگر پلیسی این حرکت ما را می دید می دانی چه می شد؟
با تعجب گفت: نه، انگار تو واقعن دیوانه شده ای؟ من نمی دانم به پلیس این حرکت و رابطه ی دوستانه ی ما چه ربطی دارد؟
باز گفتم: یعنی چه؟ اصلن تو چطور با این وضعِ نا به سامان توانسته ای تا به اینجا بیایی؟ پلیس تو را دستگیر نکرد؟
دوباره با تعجب گفت: آخر چرا پلیس مرا باید به خاطر لباس پوشیدنم دستگیر کند؟
گفتم: پس بفرما در این مملکت یک شبه همه چیز آزاد گشته و ما از همه جا بی خبریم.
گفت: الآن چند هزار سال است که همه چیز در این مملکت آزاد است.
گفتم: مگر اینجا ایران در سال 1393 هجری شمسی، که مصادف است با 2014 میلادی نیست؟
گفت: نه عزیزِدلم، انگار تو ضربه ای این مغزت را تکان داده، اینجا آمریکاست. ولی در همان سالی که گفتی.
با تعجب گفتم: پس چرا داری فارسی سخن می گویی؟
گفت: من فارسی می گویم؟ حتمن تو هم داری با زبان فارسی سخن می گویی؟ مگر کر شده ای و نمی شنوی؟ هم من و هم تو داریم با زبان غلیظِ آمریکایی سخن می گوییم.
با این سخنانِ جِنی کمی هنگ کردم، نمی دانستم باید خوشحالم باشم یا اینکه دیوانه شده ام. همینطور که هنگ کرده بودم ناگهان جِنی مرا به خودم آورد و گفت: دارد دیر می شود، بیا برویم.
سپس جِنی دستم را گرفت و هر دو به سمت مدرسه به راه افتادیم.
این داستان ادامه دارد...
نویسنده: علی طرهانی نژاد