نویسنده نوریه هاشمی از دفتر نوریه هاشمی ارسال 6 ماه و 3 هفته پیش
آلسا به خونه جادوگر رسید. و درب را زد جادوگر مهربان درب را باز کرد و به آلسا، گفت خوش آمدی آلسا جون .آلسا گفت:شما اسم من را از کجا میدانید. جادوگر پاسخ داد :کار ما جادوگرها اینکه هر کی که پیش ما میاد اسم اش را دریابیم. آلسا حیرت زده شده بود جادوگر اون را به اوتاق صالون راهنمای کرد و آلسا
ادامه داستان
نویسنده نوریه هاشمی از دفتر نوریه هاشمی ارسال 7 ماه و 1 هفته پیش
دختری از خواب بر شدت بر می خیزد و به گریه کردن آغاز می کند این دختر اسمش آلسا بود و در کشور روسیه زنده گی می کرد همراه با خونه واده اش اقامت می کردن آلسا با ترس اش مشکل داشت و هیچ راهی برای گم کردن ترسش پیدا نکرد . روزی رفت به دنبال لوحه های لباس وقتی اونجا متوجه شد که در یک لوحه به
ادامه داستان
نویسنده نوریه هاشمی از دفتر نوریه هاشمی ارسال 9 ماه و 0 هفته پیش
بود نبود در یک دهکده ای یک دریای درخشان بود. که خیلی نورانی بود و جادوی هم بود این دریای هر مریضی را درمان می کرد و هر کی به سوی آن دریا درخشان نگاه می کرد غرق درخشانی آن می شد، برای همین اسم اون دریا "دریای درخشان" بود مردم اون دهکده خیلی به تمیز بودن آن خود توجه می کردن ودریا را خیلی
ادامه داستان
نویسنده نوریه هاشمی از دفتر نوریه هاشمی ارسال 9 ماه و 1 هفته پیش
در روزگار خیلی دور دختر فقیری زنده گی می کرد که خیلی فقیر بودند به جز یک اسپ که اون اسپ هم خیلی برایشان مهم بود دختر فقیر اسمش آلیسا بود خیلی دختر خوبی بود با هرکی مؤدبانه صحبت می کرد و با بزرگتر از خودش احترام می کرد اما بابای آلیسا خیلی بدجنس بود اصلا در فکر خونه وادش اش نبود . روزی
ادامه داستان