تیله بازی صاحب مهمانی پیاله به پیاله مهمانان میزد و در عالم مستی، بحث فلسفی سنگینی میان ایشان برپا شده بود و هر یک با صدای بلند، افاضاتی در نقد فلسفه آن دیگری میکرد. گهگاه درگیری در حدی بالا میگرفت که اگر کسی متوجه صدای موسیقی و سایههای رقصان بر روی پرده نبود، فکر میکرد شب آبستن جنایتی باشد
ادامه داستان
دختر: حالا که دعوتم کردی به قهوه، نمیخوای چیزی بگی!؟ پسر: از چی؟ دختر: چه میدونم، از خودت، زندگی پسر: من گرماییام و از پاییز و زمستون متنفرم. دختر: ؟؟؟ (نگاه استفهامی و کمی گیج و شاید ابلهانه) پسر: فکر میکنم کافی باشه، اگه میخوای چیز دیگههم بدونی بپرس. دختر: یعنی چی؟ اگه حرفی
ادامه داستان
مادرش به او گفته بود، که اگر گلهای توی خیابان را بچیند، یکی از کسانی که بیشتر از همه دوستش دارد خواهد مرد. مادر مشغله بسیاری داشت، ولی او بچه بود و تنها به این فکر میکرد " که چیدن گل یعنی مرگ کسی که بیشتر از همه دوستش دارد". بچههای دیگر گلها را میچیدند و با آنها برای خودشان گردنبند و تاجی از گل میساختند
ادامه داستان
1-دختر مو حنایی دختر مو حنائی هر روز که بیدار می شد بی وقفه گریه می کرد.هیچ جا و هیچ کس را نمی شناخت تا مشکلش را حل کند یا دست کم آن را باور کند. در نهایت انگار که این موضوع را قبول کند از رختخواب بیرون می آمد و اشکهایش را پاک می کرد و به سختی خود را راضی می کرد تا لباسهایی که تنوعی در آن نمی دید بپوشد و از خانه بیرون برود
ادامه داستان
نویسنده محمد جولایی مقدم(م.ج.مقدم) از دفتر باران ارسال 122 ماه و 2 هفته پیش
باران رو به آسمان ! يادداشت هاي دريا دلان29/10/1386 ساعت پنج بعدازظهر است ، چقدر خواب آلوده ام ، ديشب تا سحر کتاب مادام بووراي را مي خواندم ، واقعا گوستاو فلوبر استاد بزرگي است . دراتوبوس نشسته ام ، هوا گرگ و ميش است ، يک بعد از ظهر سرد دي ماه ، فردا حقوقم را به حسابم مي ريزند برايش برنامه ها دارم
ادامه داستان