بازدید 461 نفر 461 نمایش ادامه داستان
معرفی عباس کارگر
![]() عباس کارگر |
| ||||||||||||
آخرین داستان ها ارسالی
یکروز مردی از کوچه ای میگذشت که پرچمهای سیاهی را دید که روی دیوار یکی از خانه ها زده اند وحجله ای را در آن خانه گذاشته ونوار قرانی روشن است تعدادی آنجا ایستاده اند ومردم از راه میرسند به آنها تسلیت می گویند وهرکسی دارد به یک نحوی ازآنکسی که مُرده تعریف وتمجید میکند واز کارهای نیک
دریک دشت سر سبز یک درختی دیدم روئیده که پراز میوه و برگ است من به نزدیک آن درخت رفتم تا از میوه های آن بخورم وقتی نزدیک درخت رسیدم وخواستم میوه ای بچینم ناگهان متوجه شدم که درخت دارد بمن نگاه میکند وبعد شنیدم آه سردی از درخت بلند شد گفتم این آه سرد از که بود ؟ که درخت گفت من بودم .من
بازدید 912 نفر 912 نمایش ادامه داستان
مردبا شور و شوق وسائل پذیرائی شب یلدا را خریداری کرد آجیل گرفت با انار وهندوانه آورد منزل وگوشه ای گذاشت به امید اینکه شب هنگام دو دختر ونوهایش با پسرش وهمسرش بیایند برای مراسم شب یلدا او فکرهائی در سر داشت وبرنامه ریزی هائی کرده بود میخواست به هر کدام یکحرفی بزند چون علاقه به
بازدید 958 نفر 958 نمایش ادامه داستان
بنام خدا مردی که سنش از پنجاه گذشته بود خسته وکوفته موتور خود را کنار دیوار گذاشت وخودش روی سکوئی دم یک در نشست به دیوار تکیه کرد نگاهش را به ساعتش انداخت دید هنوز نیم ساعتی به وقت کارش که نانوائی بود مانده اوناگهان بادیدن بعضی کار مندهائی که سر کار میرفتند یاد گذشته خود افتاد با
بازدید 1298 نفر 1298 نمایش ادامه داستان
بنام خدا یکی بود یکی نبود در زمانهای نه چندان دور در شهری دیاری دو نفر همسایه بودند بنامهای اسماعیل واسحاق هردونفر هم فقیرو مستمند بودند وروز خودرا با انجام دادن کارهای سخت و برای گذراندن زندگی به شب میرساندندآنهاهروزصبح بیلهای خود برداشته ودر کنار محله خود می ایستادند تا اگر
بازدید 1742 نفر 1742 نمایش ادامه داستان
احمد دوان دوان نزد عموی خود آمدو گفت عموعمو اگرپارک میری مراهم ببر طاهرگفت ای بچشم پارکتم میبرم جون عمووبعد احمد را پشت سر خود روی موتور گازی سوارکردورفت به طرف بازارو به احمد گفت از مامانت اجازه گرفتی که با من بیای احمد اره خودش گفت همراه عمو بروبعدگفت عمو پارک نمیریم طاهرگفت
بازدید 1247 نفر 1247 نمایش ادامه داستان
نزدیکی های عید نوروز زن مرتب داشت توی خانه کار میکرد ظرفهارا میشست گردگیری و جارو میکرد وحسابی در فکر خانه تکانی وروفت رو بود اما مرد یک گوشه ای نشسته بی اعتناءبود.یکوقت زن بر سر مرد داد کشید چرا کاری نمیکنی نزدیک عیداست همین جور توی خانه نشسته ای یک کاری بکن مرد نالید وگفت من نوروز
بازدید 1186 نفر 1186 نمایش ادامه داستان
یک مرد.چوانی از کوچه ای عبور میکرد.زن مردی رادید که با هم دعوا میکنند ومرد.قصد کتک زدن زنرا دارد مرد جلو رفت ومانع شدوبه طرفداری از زن برخاست هرچه زن میگفت تاییدمیکرد میگفت بله این درسته یک مرتبه مرده گفت تو این وسط چکاره ای که دخالت میکنی ما زن شوهر هستیم دلمون میخاددعوا.کنیم بعد
بازدید 1421 نفر 1421 نمایش ادامه داستان