نویسنده حسین کاظمی فر از دفتر چشمه ی روشن ارسال 75 ماه و 2 هفته پیش
به دنبال لیلا می گردم که جایی همین دور و بر قایم شده است . همیشه که کوچکتر بود ، وقتی با هم قایم موشک ، بازی می کردیم ، او دقیقا می آمد پشت سرم ؛ صورتش را که توی دستهایش پنهان کرده بود ، می چسباند به پاهایم و می گفت : - بابایی حالا پیدام کن. اما حالا او دوازده سالش است و باهوش و زبر و زرنگ ؛ و پیدا کردن او توی این باغ ، کار سختی است
نویسنده حسین کاظمی فر از دفتر داستان های کوتوله ارسال 82 ماه و 2 هفته پیش
به نام خدا آخرای شبه . عیال کنار تلویزیون خاموش نشسته بود و داشت کارهای کلاسش رو انجام می داد . بچه ، بالش کوچولوی کنار مبل رو جلو آورد ، سرشو گذاشت روش و دراز کشید . ( روانشناس ها میگن قصه گقتن موقع خواب بچه ها ، تاثیر خیلی خوبی روشون میذاره و به خواب عمیق و دلچسبی فرو میرن ) امشب هوس کردم بچه مو با یک قصه بخوابونم