در راه مدرسه بودم. برای خودم شعری سرودم و زیر لب خندیدم. نگاهم به پیرمردی با پشتی قوز کرده افتاد که عصایی فرسوده به دست داشت. ناگهان پیرمرد به زمین افتاده. به سرعت به طرف او دویدم. مشکلی برای او پیش نیامده بود. با دستانی پینه بسته اما دلی آرام نشسته بود. وقتی او را بلند کردم به من گفت: "الهی پیر شوی پسرم! " و من را نگاه کرد و لبخندی زد