نویسنده مزان بهرام از دفتر پنهانی ارسال 8 ماه و 0 هفته پیش
باکلافگی دستی روی موهایش کشید،ازهمه چیزبریده بود،دوست داشت زندگی اش روال عادی داشته باشداماافسوس که دیگرچیزی برایش باقی نمانده بود،به چه دلش راخوش می کرد؟خانواده ای که تردش کرده بودند؟دوستانی که رفاقت نیمه راهه رابرایش تمام کرده بودند؟یاشایدهم پلیس هایی که سایه اش را باتیر
نویسنده مزان بهرام از دفتر پنهانی ارسال 8 ماه و 0 هفته پیش
آخرین جیغ رابادیدن صحنه ی وحشتناک تصادف وآتش سوزی ماشین کشیدم وبه زمین افتادم،چه صحنه ی دلخراشی بود باناباوری به پلاک ماشین که بعدازآتش سوزی بانهایت سرعت کنده شده وروی زمین مقابلم افتاده بودنگاه کردم نمیدانستم چندبارپلاک ماشین راخواندم،دوبار،سه بار،چهاربار،صدبار،هزاربار
نویسنده مزان بهرام از دفتر پنهانی ارسال 8 ماه و 0 هفته پیش
تصمیم خودراگرفته بود،میخواست آدمی دیگرشودمیخواست ازباتلاقی که به اسم زندگی برای خودساخته خلاص شود،درهمین افکارغرق بودکه یکی ازهمان دوستانی که موجب ازهم ریختن زندگی اش شده بودزنگ زدوازاو برای مهمانی دعوت کرد باخودگفت:این آخرین باراست،امشب بگذردازفردا آدمی دیگرخواهم شد آن