پاییز بود و هوا در چشم بر هم زدنی رو به تاریکی می رفت. آن روز هم مثل همیشه، از زور خستگی در حال چرت زدن بودم. سرم به صندلی اتوبوس شرکت واحد بود و از میان پلک هایم منظره ی مات بیرون را تماشا می کردم که از قاب شیشه عبور می کرد؛ عبوری بی وقفه. نمی توانستم به چیزی فکر کنم، شاید چون پاها و کمرم درد می کرد