نویسنده ایمان فلاح کاظمی از دفتر ایمان فلاح کاظمی ارسال 9 ماه و 0 هفته پیش
روزی پدری به پسرش گفت: پسرم زمانی که من مردم ,وصیتی را برای تو نوشته ام و آن وصیت را همراه ثروتی عظیم در صندوقچه ای که زیر درخت بزرگ در بالای کوهستان چال کرده ام گذاشته ام, بعد مرگم به کوهستان برو و آن را در بیاور تا به ثروت کلانی برسی ; چند روز بعد پدر میمیرد و فردای آن روز پسرش
نویسنده ایمان فلاح کاظمی از دفتر ایمان فلاح کاظمی ارسال 10 ماه و 2 هفته پیش
شبی را در کنار دوستان نشسته بودم,فردی از دور سمت ما می آمد یکی یکی از صندلی بلند شدند و گفتند ای وای فلانی داره میاد, گفتم مگه کیه?گفتند:دیوونه است ما بریم تا فحشمون نداده, همه رفتند و من نشستم چون برام جالب بود که چرا اون دیوونه است,اومد پیشم و روی صندلی کنارم نشست و گفت سلام میتونم
نویسنده ایمان فلاح کاظمی از دفتر ایمان فلاح کاظمی ارسال 12 ماه و 0 هفته پیش
نوجوانی به گل و گیاه علاقه ی خاصی داشت,همیشه دلش می خواست بهشون آب بده و گاهی هم با اونا حرف بزنه شروع به خریدن دو تا گلدان گل کرد و هر روز بهشون رسیدگی کرد تا اینکه روزی برگ هاشون زیاد شد و به فکرش افتاد که گل و تکثیر کنه و تبدیل به چهار تا گلدان کنه,هر روز با دیدن رشد کردن گل ها
نویسنده ایمان فلاح کاظمی از دفتر ایمان فلاح کاظمی ارسال 14 ماه و 2 هفته پیش
دوستی داشتم که سواد کمی داشت یه روز به من گفت قصد کار کردن دارد از او پرسیدم چه کاری? گفت فروش تخم مرغ های محلی در بازار تهران, من تعجب کردم!با خودم گفتم چیکار میخواد بکنه?با خودش درگیره چند وقت بعد زنبیلی(سبد بافته شده از حصیر)از تخم مرغ پر کرد و راهی تهران شد من به او خندیدم و