قدم هایش مثل سابق نبود هیچ اثری ازلبخندهای همیشگی وشلوغی هایی که زمین رابه لرزه درمی آورد نبود. دیدی که به دنیاداشت سرد بودومملو از وحشت ،به او که نگاه می کردم انگارکه او رانمی شناختم. چیزی ازسمیرایی که در خاطراتم وجود داشت نمانده بود،جلورفتم که او را درآغوش بگیرم امابدون توجهی به من،راهش راکج کرد