نویسنده آناهیتامقیمیان از دفتر اجتماعی ارسال 4 ماه و 0 هفته پیش
« چرا من اینجوریم؟ اینقدر بدشناسم.... اه خسته شدم دیگه... چرا مردم دیگه، اینقدر همه چی براشون خوب پیش میره اما من دست به هر کاری دست میرنم بدبخت میشم توش... جرات اینکه برم در خونشونو بگم سلام هم ندارم. دو سال مفت و مجانی عمرمون تو سربازی هدر رفت. حالام که دربدرم دنبال کار... باید بریم از اول شاگردی که اونم پرتمون میکنن بیرون
نویسنده آناهیتامقیمیان از دفتر اجتماعی ارسال 5 ماه و 0 هفته پیش
زن و شوهرجوانی غرق در افکار نشسته بودند و گاهی زن آهی از ته دل سر می داد و گاهی هم شوهر آهی از نهادش بلند می شد. شوهر با چهره و صدایی غمگین روبه زن گفت :حالا به نظرت چی کارباید بکنیم؟ زن دوباره آهی غمگین کشید وبا ناراحتی و چهره ای درهم گفت:نمی دونم من که دیگه عقلم به جایی نمیر سه
نویسنده آناهیتامقیمیان از دفتر اجتماعی ارسال 110 ماه و 1 هفته پیش
هر نیشتر سوزنی که به بازویش میخورد، نام عشقش را در دل جاری میکرد و درد سوزن را بیاثر. صدای رفیقش او را به خود آورد”بیا….تموم شد.” پسر لبخندی زد و نگاهی به بازویش انداخت و زیر لب آهسته زمزمه کرد:”شقایق." رفیقش درحالیکه به دیوار پشت سرش تکیه میداد با تمسخر پرسید:”حالا ارزششو داره؟!” پسر پوزخندی زد و روی زمین دراز کشید